۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

من كيميا







سلامي با طعم شاه توت وحشي :ا
به مهرباني و كودكي , كه جهان آزادي است و رهايي از , قيد و بند الفاظ و ما و مني !ا
من , كيميا هستم .ا
فرزند عصر و دوره شب هاي هزار و يك شب و فرو رفته در روياي فيلم هاي هندي , هميشه ناتمام !ا
زماني كه شروع به شناخت خود و جهانم كردم ,‌دوره ي سينماي داغ فارسي و هندي بود كه :ا
همه را به را ,عاشق مي شدند و به هم مي رسيدند , يا مد فرار و از خونه و جيم فنگ كه از آرتيست اول فيلم هاي روز چيزي كم نداشته باشيم !ا
گاهي هم به سبك همون فيلم ها دور درختهاي پارك چرخي مي زدند و به هر شكل جماعت جوان جامعه ي من, از مد عقب نبودند .ا
در مرحله ي بلوغ دخترها ,يكي يكي روانه ي خانه ي بخت و مادرها در تدارك جهيزيه دم بخت ها , من هم مثل همه دخترهاي هم سن و سالم , به انتظار آقاي شوهر فكر و ذكرم از درس بر دفتر مشق آقاي شوهر نشست .ا
البته به سبك فيلم هندي : ا

يا بايد يك شاهزاده با اسب سفيد پيدا مي شد , يا من شاهزاده مي شدم كه عاشق پسر فقير باشم . به فراخور حال يكي از اين سناريوها انتخاب شد و بعد از كلي مصيبت هاي تلخ و شيرين من زن , شوهرم شدم .ا

الظهرومن الشمس كه نتيجه مساوي بود با , افتضاح به توان دو,كه به يكش كه من باشم , ده بريك . بعد از جدايي از اولي آستين ها رو زدم بالا براي پيدا كردن دومي البته , با اجازه ي عمه پري !ا
والبته در كمال شرمندگي باز به همون , سبك فيلم هاي هندي. عجب رويي داشتم به خدا !!! ا
معادله و فرمول قديمي يك بار جواب نداد , ولي من اصرار داشتم فقط از همون راهي به نتيجه برسم كه دخترهاي شمسي خانم و نوه بانو ملاحت رسيده بودند !ا
اما اگر كسي من رو با يكي از آنها مقايسه مي كرد , بي شك چشمش را در مي آوردم كه, چه طور تونسته بين من با هر كدام از آنها قياسي قائل بشه ؟ !ا
در حاليكه در همين نقطه اشتراك ما معلوم بود ! من جز راه حل هاي آن ها راه دومي در ذهن نداشتم و بهتره بگم بلد نبودم .ا
باور داش
تم بايد حتما مردي وجود داشته باشه تا من رسميت پيدا كنم و ! به خودم بگم ( من ) هستم .ا
شايد به اين دليل بود كه شكست اول , باور جمعي رو از من گرفت و من دوباره در پي باور هايم بودم!ا
من هم تنها تر مي شدم ! در نتيجه بايد از غافله عقب نمي ماندم و خود را به آنهايي مي رساندم كه قرار نبود هيچ شباهتي در شعارهاي ( من ) با ( من ) داشته باشند و اصولا هميشه استاد خود فريبي بودم

در فاصله آن زمان تا اينك كانديداها يا لايقم
نبودند و من نمي خواستم, يا بهتر بگم كسي كه ( من) انتظارش رو مي كشيدم , بايد
از سياره اي دور دست مي آمد و حتما سر راه پنچر كرده بود كه نمي رسيد , وگرنه
من كه ماه بودم و بايد از خداش هم بود . ا
يا اينكه اسب سفيد شاهزاده , پشت چراغ قرمز پارك وي گير كرده !ا
با تمام پر رويي مي خواستم به همه ثابت كنم , من هنري از زناشويي مي دانم كه هيچ كدام از دختران شمسي خانم از آن خبر نداشتند !ا
هر روز به كلاس و شخصيت ظاهريم اضافه مي شد و از مد روز چيزي عقب نبودم اما كار از داخل ويران و خراب بود
انتخاب محدود به چند مد روز براي امثال من بود و بايد در اولين فرصت يكي را برمي گزيدم تا بعد از تلاق هويت جديدم را با آن پوشش بدم :ا
يا بايد عارف م
ي شدم , مولانا و شمس مي خوندم و حافظ بغل مي كردم و شمع هاي زيادي دورم بچينم كه شكل عرفاني پيدا كنم كه اسباب روشنفكري بود .ا
يا به يكي از اين كلاس هاي موسيقي مي رفتم و يك سه تار در بغل بگيرم و يا سفالگري كه خيلي هم مد روز بود !ا
يا اين كه مثل سيگار آتيش به آتيش , كتاب به كتاب غرق مطالعه بشم و دنيا را از نو تجربه كنم كه البته اين كمي زحمتش بيشتر و هزينه بر هم ,مي شد . ا
اما همه چيز فداي روشنفكري زن امروزي ازبند استثمار مرد عقب افتاده عصر قجري, كه در نهايت هميشه دنبال يكيش بودم تا به ظاهر خودم را نجات بدم .ا
تص
ميم داشتم جوهر ذاتيم رو پيدا كنم , تا به جناح رغيب نشان بدم , چي بودم وچي شدم !!! البته بيشتر از همه به خودم ثابت كنم كه ازسر راحت طلبي تصميم به تلاق نگرفتم , چون خواستار رشد , كمال و اثبات خودم به خودم بودم .ا
تا اينكه بعد از مدتها برآورد وتصميم گيري متوجه شدم من ديگه آدم قبلي نيستم كه با مدل هندي خوشحال بشم !ا
زمان, دوره فيلم هاي مرحوم حاتمي بود وخانم درخشنده , مد روز مدل روشنفكرانه زن با حقوق مساوي مردان و جدال حقيقي او در بودن و زندگي كردن اما , با حفظ شمعداني هاي كنار حوض لاجوردي و ترمه سوزن دوزي مادر بزرگ لب طاقچه گچبري خانه ي مادري .ا
كم كم فهميدم ديگه نبايد منتظر آقاي شوهري باشم كه از راه برسه و به سبك آقاي ملك مطيعي چتر امنيت و حمايتش را روي سرم باز كنه !ا
بلكه ديگه به آقاي شوهري نيازداشتم كه , هم بتواند من را درك و هم پا به پاي من آواره ي خانقاه و موزه , يا در سفر باشيم و من در كنار او به رشد ادامه دهم كه لابد بايد يك ارثيه ي هنگفت پدري مي داشت تا هزينه ي سفرهاي اكتشافي را بپردازه.ا
بعد از مدتي فهميدم ,بايد دنبال رستم بگردم كه جرات كنه به من بگه :ا
ا« كجا ميري ؟ يا , شام چي داريم ؟يا , حتي بگه خسته ام ! »
تقريبا پروژه آقاي شوهر باطل شد و تصميم گرفتم خيلي جدي زندگي كنم واجازه بدم چيزي كه لازمه رشد من است پيش بياد
از اينجا عصر الهه آناهيتا و زئوس به پايان رسيده و دوره جديدي شروع شد
بايد آرام به كار وزندگيم مي رسيدم و انتظار رشدمقدس را ياد مي گرفتم به عبارتي ُلنگ را انداختم و گفتم تسليم هنوز هيچي نمي دانم !ا
اما اين دل همه اش بهونه مي گرفت و يكي را مي خواست تا پرش كنه ,چون در لغتنامه اش تنهايي تعريف نشده بود !ا
درواقع تصور تنها و بي يار بودن را در باورم جاي نداده بودم ! دل من موجودي وابسته به بيرون از خود بود كه براي زندگي در خود هنر سراغ نداشت !ا
معمولا به خاطر وجود حجم فشرده كار , زمان براي فكر كردن به تنهايي را نداشتم . ولي اين دل احساساتي بي وقفه به گوشم مي خواند كه :ا
آخي طفلكي ! اچقدر زحمت مي كشي ! ا
چقده ماه شدي !!ا
آخه حيف تو نيست كه تنها بموني ؟
واقعا بي انصافي است يكي مثل تو ماه شب چهارده كه با همه هم فرق داره تنها بمونه !ا

خلاصه انواع و اقسام دل سوزي براي من بيچاره رايج بود وتدريجا كم مي آوردم .ا
ولي نمي شد هم به كارم برسم ,هم تا صبح به غرغرهاي دلم گوش بدم كه , دلش براي عادت هاي قديمي اش تنگ شده بود و ازمن هر طور كه هست عشق مي خواست اما نه به سبك من ! هنوز همچنان به دنبال مدل هايي كه در اين و آن ديده بود مي گشت !ا
يك دم صبح , در نبردي تنگا تنگ من به دل چيره شدم و تصميم گرفتم اين دل را از ريشه و بن كنده و خودم ر

راحت كنم .ا
رفتم پيش يكي ازاين جراحان لوس آنجلسي و دادم اين غده سرطاني را درآورد به جاش يك باطري شيك,بر اساس آخرين مد روز گذاشت .ا
دل به جا مانده از عصر رمانتيك , سيندرلا و سنگام را كه حيف بود دور بي اندازم, با تشريفات خاص به خانه آوردم و در گلداني گوشه اتاق كاشتم .ا
هر روز همه عشقي كه دلم مي خواست به معبود غايب بدم به گلدان مي دادم .ا
پشت پنجره , نور مناسب , آب و كود كافي خلاصه دردسرت ندم كه يك نيمه شب از سر و صداي مشكوكي كه در خانه بود بيدار شدم و ديدم يك دختر بچه بامزه و شيطون , لخت و عور به سبك ننه حوا
وسط اتاق ايستاده و زل زده بود توي چشمام . غلط نكنم اون از من بيشتر ترسيده بود تا من از او , البته ترس گلي رو
خيلي جدي نگير خدمتت ميگم .ا