۱۳۸۵ خرداد ۳, چهارشنبه

تولد گلي






اول يك بسم الله گفتم و گمان كردم جني , ملكي , يا شايد پري زاده اي باشد !ا
هنوز زنجير شب بند بسته بود و راه ديگري براي ورود به خانه وجود نداشت ! پس , از آسمان رسيده و از پنجره وارد اتاق شده .ا
اما تا چشمم به گلدان كنار اتاق افتاد , دو ريالي خانم جانم كه يادگار عصر زنديه بود و نسل به نسل گشته و اين خنگيش به من رسيده , افتاد !ا
خاك گلدون پخش بود وسط اتاق و ستاره هاي كوچكي هم در هوا چشمك مي زد و عطر خوشي در فضا پيچيده بود ! ا
دختر كوچولو, بروبر, طوري نگاهم مي كرد كه انگار سارق اموال موروثي اجدادي پدرش هستم !ا
ايشون هستم ! فقط گفت :ا
من گلي نم تو كيسي ؟
البته گلي نگو يه پارچه آتيش كه روز اول فكر كردم خدا فرشته ي رحمت برام فرستاده نگو اسباب زحمت بهم داده , دور از جون آتيش و زلزله !ا
زندگي مشترك من و گلي از آن روز شروع شد مثل همه ي داستان ها آغازش خوب بود .ا
تا چشم به هم زدم اتاق و زندگي هيچي از من كم نداشت و بعد از مدت كمي هم خيلي شيك و امروزي , اعلام خود مختاري كرد ! عادت هاي درست و غلط موروثي باز به خانه ام برگشت .ا
اما صد رحمت به مامور تفتيش و استنطاق امنيه ! وروجك شايد هم شيطونك, راه به راه مچم دستم در دست گلي خانم بود و دادگاه صحرايي در هر نقطه جغرافيايي كه مي شد برقرارمي گشت .ا
از قديم گفتن :ا
لاف زياده امتحان فشرده هم مياره ..!ا
غلط نكنم گلي هم تست كنكوري بود كه زندگي گذاشت توي دامنم . فكر نكرده بودم كه اگر قرار بود دل نداشته باشم , خدا چه نيازي به خلق دل درون سينه ام داشته ؟البته بماند كه بعد ها فهميدم اين دل با دلي كه روز اول در سينه ام جا گرفت خيلي فرق كرده و متفاوت شده بود !ا
در واقع دل اسير ذهني بود كه بايد تازه ذهن كهنه رو از دل جدا مي كردم و از من به ما مي رسيدم !ا
گلي : قلب و احساس كودك درون من كه از كودكي دور شده بود و افكار عجيبي داشت كه متعلق به من نبود ! ا
هميشه در حال مشاجره و اثبات حقانيت حضور عشق و كودك درون در زندگي است و من در حال برداشتن تاثيرات بيروني متاثر از ذهن از روي او بودم تا دوباره به كودك درون برسم و صادقانه گاهي كودكي كنم , گاه بر چمني خيس پا برهنه راه بروم و به افكار و نظرات بيگانه كاري نداشته باشم !ا

گلي دختري كنجكاو , زيرك و در عين كودكي و سادگي , زيادي آگاه !ا
آگاهي گلي كه از ذات دل بود و گردن كشي ها از باب ذهن !ا
بچه اي مثل تمام بچه هاي عالم كه به تازگي تصميم به شناخت اطراف و جهان پيرامون خودش و من كرده است
گلي به من ميگه :ا
تو از عيشق مي ترسي چون بيخاطرش مجبور ميشي خوديتو درست كني و آدم بهتري باشي .ا
تونم چون نيمي توني خوديت وعوض كني چاخاني مد كردي كه :ا
- من باهاس نيمه گومشده خودم و پيدا كنم تا بيتونم خوشبخت بيشم .ا
تازشم من مي دونم كه تو هيچكي رو به بد اخلاقي خودت پيدا نمي كوني ,ا
پس ,تناي تنا مي موني .ا
كسي نذر نداره كه تونه بداخلاق و دوست داشته باشه !ا
پس هي چاخاني نگو : ((من منتظر نيمه گمشدمم))ا
اگه من به خيال تو بيشينم باهاس صبر كونم وقتي كه مردم , از آدماي اون دنيا بيپرسم كه عيشق چه شلكينه ؟
تازشم چي فكر كردي ,اونجا كه بيرم تازه مي فهمم كه اونام نتونيستن روي زمين ياد بيگيرن كه , عيشق چه شلكيني بود؟؟
بعديش ديگه تو رو بكوشمم فايده نداره! چون خوديتم با من مردي !ا
پس حالا كه خودم عقلم ميرسه باهاس بيگردم و عيشق راسي راستيو پيدا كونم , كه اگه مردم, ديلم نخواد يه بار ديگه برگردم كه دنبالي عيشق بي گردم ! باهاس تا هستم بيفهمم عيشق چه مزه اي بود ؟ بيخودي كه همه هي نميگن عيشق , عيشق كوجاني ؟تازشم خودم خوندم كه اون آقاهه نيبشته كه :ا
آهاي عيشق , آهاي عيشق !ا
چهره آبيت چيرا پيدا نيست ؟
كوجان رفته بودي مگه ,كه نشوني ازت اينجا نيست ؟
- گلي مطمئني كه اين ها واقعا دنباله شعر اون آقاهه بود ؟
گلي :چي ميدونم واسه من دونبالش مي شد اين !ا
اون كه خوديش يه بار شيعرش و گوفته ,اين شيعر منو و اون آقاهه با هم بود .ا

داستان هاي ما حكايت هايي از اين دست كه همچنان ادامه داره .ا
چند روز پيش كه براي مشاوره و گفتار درماني رفته بودم جناب پزشك عاليقدر توصيه كردن كه :ا
من هم تصميم گرفتم براي اينكه مانع از فشار زيادي گلي بر روي روح , روانم بشم قبل از اينكه منجر به انهدام عصبي بشه بهتره از كاغذ و قلم به علاوه يك دوش خنك كمك بگيرم تا بتوانم با نوشتن شرايط و بررسي موقعيت اوضاع را تدريجا به ميل خودم دربيارم .ا
حالا هم كه تو شروع كردي به خواندن پس وارد زندگي شخصي ما دو تا شدي و محرم به حساب مياي خدا را چه ديدي ؟ شايد حتي فاميل هم از آب در اومديم !!ا
دنيا خيلي كوچيكتر از چيزي است كه تو تصور مي كني .ا

پس مواظب باش تو هم روزي به درد من دچار نشي و خوابت نبرده باشه ؟