۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

عید اسماعیل


وقتانی که از هر چی می‌ترسم، می‌رم زیر چادر بی‌بی
وقتانی‌ام که خیلی بیش‌تر می‌ترسم،
می‌آم سراغ شما که خدامی
چون می‌دونم شما ها ان‌قده خوبید که دوسم دارین و مراقبم‌یید
فکر کن از اون روزی که عید شما بود و بی‌بی واسته‌ات اون گوفسنده بدبخت حیوونی رو که از وقتی اومد،
 اون همه گریه ، بهش التماس کرد و این‌جوری نگاش کرد که خود شیطونم اگه بود دلش کباب می‌شد، داد آقا گصاب سرش رو برید و خونش همه‌جاهان رو گرفت، پاشید همه‌جاهان
و دنیا خونی شد تا حالا که،‌هنوز نشده یه شب بخوابم
تا چشم می‌بندم یاد
گوفسنده بی‌چاره و بچه‌هاش می‌افتم که الانی هنوز منتظرن مامان‌شون بیاد و شیرشون بده
اون‌وقتی خود شما گفتی کله ایی گوفسنده بی‌چاره رو ببرن تا باورت بشه اون کله ببرها دوست دارن؟
تو خون دوس داری؟
آخه غذام که
نمی‌خوری بگیم دلت کباب خواسته یا آبگوشت؟ هاااان؟
خودت نمی‌دونی ایی بی‌بی که این‌همه واسته‌ات نماز می‌خونه و هی واسته دوستات گریه می‌کنه، دوستت داره یانه؟
گوشتارم که دادن همساده‌ها خوردن که خودشون ماشین بنز دارن
کجای ایی مردن تو رو خوشحال می‌کنه؟
مگه ایی گوفسنده رم خودت نساخته بودی؟

حالا فکر کن من که ایی همه ترسیدم، بی‌چاره اسماعیل که باباش می‌خواسته کله‌اش رو ببره که تا تو باور کنی دوست داره؟
باباش گرار بود دوست تو باشه،
بچه چه گناهی داشت که اون‌همه بترسه و ... که شما باباش رو باور کنی؟
دلت واسته
اسماعیل نسوخته بود؟
ایی امتحان ابراهیم بود یا اسماعیل بی‌چاره؟