۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

حافظ خموش

گلي : ايي عشق هم عجب مشکل بزرگي شده هان؟
بهش بگي بده

ممكنه پررو بشه و ازت سواري بگيره
نگي، لاکردار می‌ذاره ميره. چون از كجان باهاس بفهمه كه تونم دوسيش داري؟
پس باهاس چكار كرد؟
كاش منم پسر بودم تا مجبور نشم انقده صبر كنم
انقده مي‌گشتم تا اوني كه مي‌خوام رو پيدا كنم.
برگشت و با کنجکاوی آغشته به انتظار ذل زد توی چشمام. سکوت بیش از این جایز نبود:گفتم
اين رو از سرت بيرون كن كه اين پسرها هستند كه دخترها رو انتخاب مي كنند. خواب دیدی خیر باشه
گلي : اه مگه مي‌شه من برم و به ایی پسر بی‌جنبه‌ها بگم:« آقاهه من عاشق شما شدم. می‌آی بی‌زحمت عاشق هم بشیم؟ »
لازم نيست اين كار رو بكني
در اصل دخترها هميشه با يك نگاه و يا یه توجه کوچیک و زیر چشمی‌ هم که شده به پسرها جرات جلو آمدن رو مي‌دن
حتي اگه شده يه نخ كوچولو
آقايون خودشون از مادر فابریک بلدن تا هر دختری یه نگاه‌شون كنه تو دل‌شون زودي مي‌گن : طرف عاشقم شد
گلي : آخه باهاس نشون داد يا نه؟
فكر كنم حافظ هم نفهميد آخر كه، بايد نشان داد يا نه.
گلي : پس اي‌طوري كه نمي‌شه
چون اگه نشون بدي خیالش راحت مي‌شه و ديگه هيچي نمي‌گه
اگه نشون ندي هم كه از كجا چراغ سبز رو بيبينه؟
گلي هركسي بنا به ذات خودش عمل مي كنه
اونی که بنا باشه بفهمه، زودتر از انتظار تو می‌فهمه
اونی هم که نخواد بفهمه مثل آدم خوابی‌ست که خودش را به خواب زده و نمی‌شه بیدارش کرد