۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

بیچاره بنده هات



می‌شه یه دقه بس کنین تا صدای منم بیاد اون بالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا که نیستین یا یهویی این همه‌ای همه با هم می‌آین؟
خودتون نشستی اون بالای ابرا نمی‌گی چی به سر آدمات این زیر می‌آد؟
پس ایی بی‌بی چی می‌گه که: 
باهاس همه چیزان رو از رو دست شما نیگا کنیم تا خوب باشیم، هان؟

اگه منم بشینم این‌جا کنار شوفینه و بگم 
گور بابا آدما که خونه‌شون خیس یا خراب می‌شه
آب همه رو ببره، به من چه
 جای من که خوبه! بشم مثل شما؟
حالا شما دل‌تون خواسته بارون بیاد که بد نیست
فقط چرا به‌جای این که تو چند روز زیاد،  هوا هی خوشگل باشه هی بارون بیاد
یهویی،  دلت می‌خواد بارون بیاد 
انقده که بارونات تموم می‌شه، بعد باهاس هی اراده کنی و بهش بگی ببار که ابرخانومم یهویی ایی‌طوری ورم کنه و دیگه بارونش بند نیاد؟
حالا تازه اینام که هیچی
طفلی اون زلزله زده‌هات که اصلنم فکر نکردی گناه دارن به زمین گفتی :
یه پاش رو از زیرش برداره و بشینه رو اون یکی پاش
حالام نه که عین قارچ واسته‌شون از زمین خونه در اومده
باهاس تو این برف و سرما و بارون هی بلرزن و بچان؟
په شما چه‌طور خدایی؟
شبا خوابتون‌م می‌گیره؟
نه که نه. خداها که نمی‌خوابن
اون‌وقت ماها گناه کنیم از کجا بفهمن؟
من که بلد نیستم این همه بدی کنم
چه که بگم واسه‌اش هم کف بزنین
هان؟
یا نه که دلت به فردا خوشه که آفتاب در می‌آد و همه رو یادمون می‌ره
و باز نماز می‌خونیم
 
که واسته‌مون بارون و رنگین کمون فرستادی
واقعا که اگه ما، بنده‌هات نبودیم
نمی‌دونم یه کی‌های دیگه چه‌طور بنده‌ات می‌شدن
و باز قبولت داشتن ها؟
شمام از خدایی می‌افتادی