۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

گلی و افطار بازی



وای جونم، حلیم.  

 با اون دارچین و شکرای زیاد
انقده خوبه وقتی آدم هی به چیزان خوشمزه‌ای فکر کنه که نباید بهش فکر کنه
اون‌وقت همون چیزانی که دیگه دوستم نداشیم باز از اول خوشمزه می‌شه
ما که همه سال به هیچی اجازه نداریم فکر کنیم
نه که یه وقتی یه فکری به سرمون بیاد و خطرناک باشه
همینم که حوصله ندارم شبای خوابان خطرناک جهنم و اینا ببینم
واسته خودم به سکوت درونی؟ بیرونی؟ چی بود اون‌که....
کیـــــــــــــــمیــــــــــــــــــــــــــــــــان
واسته این‌که فکر نکنیم، باهاس بریم سکوت درون یا بیرون؟ هااااااان؟
و کیمیا از مطبخ فریاد می‌زنه:
چـــــــــــــــــــــــی؟
- هیچی بابا، گندمت رو بکوب
آخی می‌خوان حلیم بپزن
چی‌قده خوبه ایی ماه مهمون بازی خدا
کاش همه سال مهمون بازی بود. فقط اینا که راس راسی روزه می‌گیرن
بداخلاق نمی‌شدن که انگاری رفتن نشستن جای خدا و باید به همه دعوا کنن
دهناشونم بشورن که هی بوی بد نده
یعنی نمی‌شه؟ 
اونام که از راستکی روزه نمی‌گیرن
فقط از الکی واسته هم قپی می‌آن که :  وای مادر، روزه بردتم
منو بگو که فکر می‌کردم بناس ما روزه رو بگیریم.
 ببین چیه که روزه آدما رو می‌بره!!
هی ما بریم خونه اون‌ها، هی اونا بیان خونه ما ، 
و من هی به سفره افطار فکر کنم
دلم هی این‌جوری مالش بره .
زینب خانوم هم باشه که تا دهن باز می‌کنه و یه چی می‌گه، 
همه از الکی می‌زنن زیر گریه
نمی‌دونم چرا خدا انقدر گریه داره؟ هر جا، هر چی درباره خدا باشه همه گریه شون می‌گیره
کتابشم که واسته مردن می‌خونن. آدم تا می‌شنوه یاد مرده‌هاش می‌افته
می‌زاره می‌ره که اصلن نشنوه!
همه چیزان خدا گریه دارن
حتا زندگی ما بنده‌هاش 
خب چی‌کار کنه؟ 
نه که خودش تنهاست.
از هیچی هم ناراحت نمی‌شه
  نمی‌دونه اصلن من ناراحتم یعنی چی؟
خوراکیه؟ پوشیدنیه؟ چیپس؟ یا شله زرد............ وای جون دلم شله زرد خواست
از ظهر تا حالا هیچی نخوردم واسته افطار
فقط یواشکی یه انگشت کوچولو، حلوا خوردم.
یه دونه‌ام خرما که توش گردو داشت و یه  
فقط خدا کنه، یه روز که بزرگ شدیم. 
کیمیان راست گفته باشه و مام بفهمیم
چیه؟ نه که همه اونا که با هم افطار بازی می‌کنن و هی الکی دور افطار می‌شین و اذان که شد، 
دستاشون رو این ریختی میارن بالا و یه چیزانی زیر لب می‌گن
بعد دستاشون و می‌مالنن به صورت خودشون و راضی هم هستن که از الکی روزه بودن فقط خوبن؟
 خدا کنه بزرگ شدم بفهمم خدا راست راسی همه اینا رو می‌بینه؟
یعنی وقت می‌کنی دهن   همه رو ببینی که چیزی خوردن یا نه؟
حالا اگه بخورن چی؟ 
 واسته یه لقمه غذا باهاس بشیم، ژان وال ژان  که هی فراری بود؟ 
یعنی همه داریم فیلم بینوایان بازی می‌کنیم؟
یا نه اونی که کیمیان می‌گه؟
 که بناس روزه بگیریم که رشته برشته‌های اراده؟ یا اداره‌مون قوی بشه؟
بی‌خیال، افطار و عشقه