الانی تیوی یه مستندی داد. باز یاد خدا افتادم
همهاش تقسیر ایی قصههای خطرناکیه که بیبی از اول واستم گفت
فیلمه درباره پرندهها بود. یه عالمه پرندهی خوشکل خوشکل نشون داد
وای دلت نخواد
نهکه خودم تا هر چی میبینم دلم میخواد؛
واسته همینم مواظبم یه چی نگم کسی دلش بخواد
اندازه کافی کیمیان حساب کارماهام رو داره، دیگه کارما نمیخوام
داشتم چی میگفتم؟
آهان. گوینده میگفت: پرندههای نر واسته اینکه دل یه خانوم ماده رو به دست بیارن، باهاس شونصدتا پشتک و فیلم و اینا تا شاید خانوم ماده خوشش بیاد، پرندهها از همه بدبختترن
تازه آقاهه دلش واستهاش سوخته بود
اوه ه ه ه ندیدی بالاش رو اینطوری وا میکرد، باد میانداخت به سینهاش از خودش صدا در میآورد که خانومه رو گولش بماله
حالا من از همون وقت هی میخوام بهش فکر نکنم ها... ولی هی فکرش میآد که
یعنی این پرندههانم شیطون گول مالیده؟
اینام میدونن اینکارا بده؟
واسته اینام عشق چشم غره داره؟
چرا فقط واسته آدما بده؟
نه که اینا عشق نیست؟
تازه اینام که هیچی، یه پشت بوم جلو خونمون هست که کفتراش عصرا میآن اونجا دور دور، مثل خیابون جردن.
اونام کلی فیلم در میآرن و با هم سر یه خانوم ماده دعواهم میکنن، تازه جلو چشم همه، که یه ماچ بگیرن
ولی کسی به اینا کار نداره، پلیسم بهشون چیزی نمیگه و ....
خب ایی اگه این قده معمولیه، مال مارم معمولی نگاه کنین ، بلکه از تب افتاد
اینا که جهنم نمیرن، با شیطونم که کار ندارن
ولی همون کاری رو میکنن، که همه خودشون رو میکشن واستهاش یه اتاق خالی گیر بیارن
شاید
چون خدا از روحش فقط توی ما فوت کرده،
ما نباهس هیچ کاری بکنیم،
په، اگه ما خداییم که دلمون هیچی نخواد، به هیچی شک نکنیم، فکر نکنیم....
چرا تو بهشت نیستیم؟