۱۳۹۶ تیر ۲۹, پنجشنبه

شب و روز



بی‌بی می‌گه: شما واسته‌مون شب و روز درست کردی تا بتونیم استراحت کنیم. 
من می‌گم: 
نمی‌شه که هر دو طرف زمین روز باشه.

 شما که نمی‌تونی هر دو طرف رو نیگا کنی کی بدی می‌کنه کی خوب؟ 
واسته همین یه ور شب می‌شه که شما بتونی مراقب کاران اون وری باشی که روز شده
نه؟ حوصله تون سر نمی ره به جای این‌که زندگی کنی شاد باشی و اینا هی مراقبی کی بد و کی خوبه؟
واسته همین نه خودت وقت کردی عاشق بشی و نه ما می‌تونیم. تا شما عشق رو نشناسی ما از کجا بشناسیم؟

نماز من




این همه نماز خوندم
 هی سرم رو به اسمون گرفتم شاید صدام رو بشنوی. 
تازه بی بی میگه :
   همه اش غلط خوندی. 
  نماز واسته اینه که من شما رو توی خودم بیدار کنم.
   نه که هی حواسم به چیزان دیگه رفته و هی دلم خواسته و نرسیدم و . . . اینا شمام یادت رفته خدانی. .
  فکر کردی خدا صدای فکرامه و اونی که تو آسمونا هی چوب خط بد و خوب میزاره. 
  منم هی سر نماز باهس چیزانی رو یادت بندازم که از اول خودتون بودی بعدش که یادت اومد خودت همه چیزان زندگیم رو درست میکنی. خب شما که خدایی چرا باهس گول فکرانم رو بخوری؟

اگه من خدام



اگه من از روح شمام، پس ایی صدای کیه هی توی سرم حرفان بد می‌زنه؟ 
هی می‌گه :
     گلی تو بدبختی. ببین همه خوشبختن تو نه. ببین همه عشق دارن همه چیزان دارن تو هیچی. چرا هی دلش می‌خواد مسعود پفک دزد با مخ بره توی دیفال یا هر کی اذیتم می‌کنه بره زیر ماشین داغون بشه خون بپاشه همه جا ریز ریز بشه هان؟ مگه شما می‌تونی واسته خودت توی آدمان دیگه بدی بخوای؟


اگه ما از شماییم، 
   چرا همه با هم دشمن هستن؟ چرا هم رو می‌کشن؟ چرا با هم قهرن؟ چرا دلشون می‌خواد آدما بمیرن؟ چرا هی جنگ می‌کنیم هی پدر همه رو در میاریم؟ چرا یکی می‌گه شما تو مسجدی یکی توی کلیسا یکی دیگه یه جاهان دیگه؟


اگه ما از شماییم 
   چرا این‌جا بهشت نیست؟ چرا هم رو دوست نداریم؟ چرا عشق گم شده؟ چرا هیشکی خوشحال نیست؟ چرا بهم نمی‌خندیم؟ چرا با هم مهربونی نمی‌کنیم؟ مگه نه که خدا خوده عشقه؟ پس ما چی ؟