۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

گلي و شكر گذاري



زماني بود ، گلي از تنهايي سايه هاي خانه را مي شمرد و عنان از كف داده بود .اما ماجرایي باعث شد ، بی آنکه بفهمم خانه به محاصره دشمن درآيدو تقريبا هيچ كاره شدم .
خواهرم و شوهرش به سفري كوتاه رفتند ، دو دختر خواهرم از شمال شهر ميهمان ما شدند :
مانا و آنا كه هر دو، زير بيست سال  و با كمال شرمندگي ، با كلاس تر از گلي بيچاره ! گلي  فقط دو روز تو نخ رفتارشون بود كه :
چطور مي خوابند ؟
چطور مي خورند ،
حرف مي‌زنند يا ...... !
مي دونم عاقبت سقف اين ميهمان بازي  سر خودم آوار می‌شه!
اما چه مي‌شه كرد براي خودم هم بد نيست .
بعد از مدت ها همه‌ي چراغ هاي خونه روشن شده!
دور ميز غذا شلوغ و تا وقت خواب لحظه‌اي صداي هر هر و كركر خنده اين‌ها قطع نمي‌شه .
با اجازه بزرگترها و کوچکترها ديگر اسمش خونه نيست .
مي‌شه گفت يک کلاب   يا همان باشگاه خصوصي جوانان باحال  که يك نموره هم به اين تلويزيون های لوس آنجلسی مي‌زنه !
ديگه خيالم راحت شد چيزهايي  هم كه بلد نبود ، از اين‌ها ياد مي‌گره .
   


عصر ديروز برای خريد بايد مي‌رفتم بيرون که ،  گلی گفت :
منم بيام باهاس چيز بخرم .
گفتم:
- هر چی مي‌خوای بگو ، برات مي گيرم .

بيذار بيام ......  ؟
يک نگاه جگر سوز نثارم  کرد که چاره اي  نداشتم جز گفتن : 
- زود باش برو بپوش بيا .........
دردسرت ندم  رفتيم مرکز خريد ، عرض خيابان را طی مي کردم که  متوجه شدم دست گلي در دستم نيست ! برگشتم پشت سر نگاهي کردم ،نبود 
به پياده رو برگشتم .
پشت ويترين ايستاده بود و به بوقلمون بي نوايي که عريان سينه جلو داده و رانهای سفيدش را به رخ خلق الله ميکشد  با چشم هاي گرد شده نگاه مي كرد . گفتم :
- گلی ترسيدی ؟ بوقلمون که ترس نداره !
 از مرغ گنده تره و گرنه با مرغ فرقي نداره !
گلی :
 چرا چاخان می کنی ! اين کجان و مرغ کجان ؟؟ 
تازشم؛   اومدم از همينا بگيرم  ديگه .
- جانم !! هوس بوقلمون كردي ؟


اين جور غذاها ، مال من و تو نيست !  براي اون‌هايي خوبه كه يه تيكه بخورن و باقيش و بندازن دور .

گلی :
 خوب منم نمي‌خوام بخورم كه واسه تنيسی تاکسيدو مي خوام كه مانا اينا گفتن  .
ماتم برده بود ، جريان چيه !!!

- گلی منظورت همون کارتونه است ديگه ؟
گلی :
 نخيرم ! كارتونم نيست .  مانا امروزي  گفت : شما ، فردا از اينا مي گيريد كه عيده ؟
ما هر سال از اينا مي گيريم واسه همون که بش ميگن عيد ، مرسی متشکرم !
- منظورت تنکس گيوينه ؟ 
اين عيد شکر گذاری مال امريکايی هاست ! از كي تا به حال رسومات اجانب به فرهنگ ما اضافه شده ؟
گلي : 
تو فقط دوست داري من عقب افتاده بمونم و هي از همه خجالت بكشم ؟ بعدشم كه يكي بپرسه  :شب عيد كجا هستيي ؟از خجالت آب بشم برم زمين !

- اصولا" من با اين عيد هيچ رابطه خوبي ندارم .  مناسبت اين عيد ، فقط بيچاره و آواره كردن سرخپوستای بدبخت  بوده .
گلي : اه تو از كجان مي دوني ؟
- اگر  مي خواهي چيزي ياد بگيري از نزديك ترين نقطه به خودت شروع كن عزيزم .
تو جشن هاي ملي و باستاني ايران رو بلد نيستي .مي خواهي عيدي بگيري كه من باهاش مخالف كه هستم هيچي ، پدر كشتگي هم دارم و از مخالفين صد در صدش هستم ؟ خيلي از سرخپوستان كشه شدند تا تنشگیوین پا گرفت. تا حالا كسي آمده بگه چه به سر سرخپوست ها آمد؟

از هر آدم جديدي كه مي بيني ، هر چه مي شنوي ، مي خواهی انجام بدي
گلي : خوب عيبي نداره ما جلو مانا اينا آبرومون بره ؟
- گلي كار آبروي من و تو از اين حرف ها گذشته . به فكر حيثيت و شرف انساني باش .
گلي : اينا چيه ديگه ؟ اسمش كه خيلي سخته !
ايي تنسي تاكسيدون ، مگه عيد مرسي متشكريم خدا نيس؟
- گلی امريکايی ها بايد تشکر کنند که  که  سرخ‌پوست‌های مادر مرده رو آواره کردن نه تو .
گلی :
 چرا مگه چكارشون كردن ؟
- اين روزي است كه امريكايي ها به يادش جشن مي گيرند . چون توانستند ، هم غذا،را بخورند و هم پدر صاحب خانه را در آورند كه از شون پذيرايي كردن  .
گلي : 
حالام بذار از اينا درست کنيم تا من پيش مانا آنا خجالت نكشم بعد ديگه نمي گيرم .
- من كاري رو به خاطر ديگران انجام نمي‌دهم كه هيچ اعتقادي بهش نداشته باشم .
بذار مانا آنا يه چيز جديد از تو ياد بگيرن ، چرا تو از آنها تقليد كني ؟
گلي : چون روزه شکر گذاريه  بگير  !
- وقتي كه مي‌گم ظرفيت آزادي نداري ، ناراحت مي‌شي .
شكر گذاري شب و روز نداره ! هر لحظه بايد شاكر خداوند باشي .مگر فقط يك روز خاص خدا هست كه بشنوه ؟
گلي :ولي كيميان خانوم !
تونم همين جوری مثل آمريکايیا اومدي ، اول جام و تنگ كردي ! بعد هم خودم و بيرون كردي هان يادت هست، به روز قلبت بودم ؟! 

- كاش پيغمبر در عصر دوهزار به ما نازل مي‌شد ، كه اين‌قدر بچه هاي اين عصر و زمان زود تحت تاثير قرار مي گيرند و متحول مي‌شن!

 

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

اسماعیل پسر ایمان یا ابراهیم، پدر ایمان


از اولین لحظه‌ای که گلی از مدار خارج می‌شه تو می‌تونی تایمر دردسر را فعال کنی. که از قرار ساعت‌ها از فعالیتش می‌گذشت . گفتم: گلی!
یک متر پرید.
گلی: داشتم می‌مردما. ایی چه جوری صدا زدن بود؟ مگه نمی‌بینی دارم حرف می‌زنم؟
- با کی؟ نکنه با دارو درخت؟
گلی: نخیرم با ایی گوفسند بی‌چاره. نگاهم رفت تا پایین پله‌های ورودی و گوسفندی که انتظار رسومات می‌کشید. جرات نکرده بود از این  نزدیک تر بره، پرسیدم : « تو از این‌جا می‌فهمی اون چی می‌گه؟»
- اه.....نیگاش کن. تو چشاش چقده عشق داره.
همه‌اش به من  می‌گه گلی منو نیگاه کن. ببین دلت میاد اینا سرم و .... وای ؟ تازه‌شم یه گوفسنده هست که عاشقه ایی گوفسند خانومه است.
دیدم بهش رو بدم رفتیم تا قابیل چرا هابیل را کشت:
گفتم:
    « بلند شو بریم خونه. این‌جا سرما می‌خوری. خدا گوسفندان را آفرید برای قربانی شدن. امروز هم  که عید قربان و این سنت مسلمانی‌ست. »
گلی:   یعنی ایی گوفسنده  اصلا گناه نداره؟ عشق نداره؟
بچه که داره؟
په اون بع‌بع‌‌ایی چیه؟ چرا گوفسندی که این‌همه چیزان داره باهاس بمیره ؟ که چی بشه اون‌وقت؟ هان؟ اگه ایی بیچاره رو نکشتونی مسلمونی قبول نمی‌شه؟
گفتم: 
 - گلی جون قربانی بلا را از زندگی دور می‌کنه
گلی: با مردن یه گوفسند طفلی؟
- سنت دیگه ، گیر ندهاز قدیم تر هم بوده. سنت ابراهیم، اسماعیل.
گلی: اوه همون کله ببره که خدا به موقع به داد پسرش رسید و بهش گوفسند داد؟
- گلی جون خدا خودش خواسته بود ابراهیم را امتحان کنه ، ازش خواست پسرش رو قربانی کنه.   پاشو بریم تو یخ کردم.
گلی: چرا خدا باهاس بخواد؟ مگه اسماعیل گناه نداره؟ مثل ایی گوفسند بیچاره. ببین چطوری ترسیده؟ نکنه  باهاس اسماعیل به‌جای باباش امتحان می‌داده ؟
- تو هر سال این موقع که می‌شه می‌خوای تاریخ پدر ایمان را ورق بزنی؟
گلی: نخیرم پسر،  ایمان.باباش که نباهس کله‌ی خودش رو می‌برید؟ می‌خواست  کله پسرش رو ببره .  اگه اون شبی شام،  گشنه پلو باقالی خورده بوده باشه و از اون خواب الکی‌ها دیده باشه . کله‌ی پسرش رو می‌برید چی؟ یا اگه خدا  گوفسند نمی‌فرستاد،  چی؟
 راستی راستی کلة‌پسرش رو می‌برید؟ که چی بشه؟
- که اطاعت و بندگی‌ش رو به خدا ثابت کنه. ابراهیم هم از سر گرسنگی خواب ندیده.  وگرنه خداوند به‌جای اسماعیل  میش نمی‌فرستاد.
گلی: خوبه بالاخره یه خدایی هست. که دلش واسته اسماعیل سوخته باشه و نذاشته کله‌ی پسرش رو ببره.
وگرنه ،  چرا خدا باهاس اسماعیل رو اذیت کنه؟
مگه خدا نمی‌دونه یه بچه کوچولو از ایی چیزا می‌ترسه؟ به او چه که باباش می‌خواست دوست خدا باشه؟
اصلا چرا ایی دوستان خدا همه کله ببر از آب در میان؟
- گلی جان قربانی سنتی است که از زمان آدم و هابیل و قابیل بوده تا حالا؛  ربطی هم به ابراهیم و اسماعیل نداشت.
گلی: کیمیان!!!!
یه نگاه بهش انداختم.  شرارت از اعماق نگاهش بیرون می‌زد.  لرزیدم. گفتم: بله؟
گلی: یعنی تو می‌گی خدا اگه گوفسند نمی‌داد اسماعیل تا آخرش وامیستاد تا باباش کله‌اش رو راس راستی ببره؟
یا اززیر دست باباش فرار می‌کرد؟
شایدم  باباش آخر آخرش پشیمون می‌شد و راس راستی کله پسرش رو نمی‌برید؟  
شایدم اسماعیل در می‌رفت. از کجا فهمیدی که اگه خدا گوفسنده رو نفرستاده بود. واقعنی کله پسرش رو می‌برید؟ چرا خدا نگفت برو کله خودت رو بیشکون یا خودت رو بنداز تو آتیش؟ یا می‌شد بگه، اگه خیلی منو دوست داری برم همه گوفسندات رو بده اونا که شبا گوشنه پلو باقلی می‌خورن؟ نکنه ابراهیم خان از دست اسماعیل خسته شده الکی اومده و گفته خواب دیدم؟
آخه خدایی که خدا باشه چه‌کار به بچه‌ی ابراهیم داشته که امتحانش کنه؟ من اگه جای اسماعیل بودم تا آخر عمر شبا خوابای بد می‌دیدم و دیگه بابام رو دوست نداشتم و ازش در می‌رفتم.
آخه این چه خدایی بود که به یه بچه کوچیک گیر داده؟ تازه خودب اون‌روزی قصه‌اش رو نگفتی که مامانش و خودش رو برد ول کرد بی آب و نون تو بیابونا هی شیطون اومد اذیتشون کرد؟ مگه اونا باهس به خدا نیشون می دادن که دوستش دارن؟
خب اگه ایی طوری بوده، چرا ابراهیم پدر ایمان شد و پیغمبر خدا؟
باهاس اسماعیل و مامانش می‌شدن با این همه بلاهایی که ایی ابراهیم خان به اسم خدا به سرشون آورده؟ هان؟ نه

گلي _ اين يك بيعت خانوادگي بود.
 نه تنها براي ابراهيم كه براي اسماعيل هم بود.
 تمام انبيا از نسل ابراهيم بودند.
 عيس و موسي از نسل اسحاق و محمد هم از فرزندان اسماعیل بود.
 پس خدا می‌دونست چه می‌کنه و ابراهیم هم می‌دونست به چه چیز ایمان داره. 



۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

گلی و خدا پرسی




ميگم هان ، اگه يه چي بپرسم شاكي نمي‌شي ؟
تو چطور تونستي مظهر عشق باشي وقتي 
 هيچ وقت نمي توني يكي مث خودت و پيدا كني تا بفهمي عشق چيه ؟

مگه نباهس خدا همه چيزان و بلد باشه و بدونه ؟
تو چطوري مي خواي عاشقي رو بفهمي،  هان . من الانه گريه‌ام مي گيره
حالا اگه اينكه فكر مي كني خدايي اشتيباني بود و فقط فكر خودت بوده ،  پس تكليف چيزاني كه ياد نگرفتي چي مي‌شه ؟
  چطور مي‌شه بگيم : يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچي نبود ؟
به نظر شما ايي عوضي نيست؟
اگه يكي بوده حتمني اون يكي ديگه هم بوده چون همه چيزان و خودت گفتي جفتي درست كردي

بعدم مگه مي‌شه غير از خدا هيچي نبوده باشه
ولي خدا، خدان يه چيزاني هم باشه ؟


خدايا،  نمي شد تو كه همه چيزان و در گوش آدم ياد دادي   اين
خوشبختي و عشق هم ياد مي دادي تا ما هي دنبال چيزان آشغالي نگرديم؟
ما كه تا حالا خوشبخت نبوديم كه بدونيم چه 
 شكليه و از كجاهاني مي‌شه پيداش كرد ؟

خدايا
ممكنه همه اش اينا كلك هاي شيطون باشه تا ما تو رو نبينيم ؟



۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

رفتیم بالا ماست بود، اومدیم پایین دوغ بود





گلي :  واسه‌ام قصه بگو خوابم ببره. یه چی  كه شيطون و جهندم نداشته باشه
 يكي بود يكي نبود
گلي : اون یکی كجا بود كه نبود؟
- اصلا نبود.  فقط يكي بوده. که قصه شده. حالا اجازه ميدي بگم؟
گلی: خودت گفتی، یکی بوده یکی هم نبوده. اونی که نیست که دیگه نمیگن نبود؟  
گلي :همي الاني نگفتي ؟     
اگه خداهم بوده باشه، باهاس بگی: یه روزی که خدا تهنا نشسته بود و یکی هم بود
گلی، همه‌ی قصه‌ها از همین‌جا شروع می‌شه، یکی بود، یکی نبود.  
گلي : يعني تو هم نبودي؟
منم نبودم
گلي :   نازيلا اينام نبودن؟
نه گلي وقتي مي‌گم هيچ كس، يعني صفر مطلق. هیچ کس
گلي :  اگه هيچ کس  نبوده  از كجا فهميده خدا بوده؟ 
هنوز چیزی نساخته که خدا بشه؟
شايد هنوز اون‌وقتا خدا نشده بوده، هان؟
سرش را بالاگرفت و نگاهي معصوم و پر از سوال كرد.   گفتم :
- خدا، هميشه خدا بوده
گلی: پس يكي ديگه هم بوده كه فهميده خداس ؟  كسي که تهنايي خدا نمي‌شه؟  
تازشم خدا باهاس بنده داشته باشه تا هي براش نماز بخونن که خدا بشه؟ 
 تازه باهاس یه چیزان زیادی هم ساخته باشه که خودش بفهمه خداس یا نه؟
 يعني‌، اون روزی، آدم و حوام نبودن؟
- نه نبودن
گلي :  آسمون و ستاره‌ها هم نبود؟
 شيطونم نبود؟ 
- یه چیزایی بود و یه چیزایی نبود. گلی مگه قصه نمی‌خوای؟ چرا گیر دادی به خط اول؟ اجازه می‌دی قصه رو شروع کنم؟
گلی: تو بگو،  اگه خدا بوده و یکی، یعنی آدم از اول اولش تهنا بوده، اگه یکی بودهو یکی نبوده 
 یعنی حوا خانومم نبوده، پس شیطون کی‌ها رو گول مالید که خدا با اردنگی، واسته یه سیب از بهشت انداخت‌مون بیرون؟ هان؟
اون‌وقت تا من بیچاره دلم یه عشق کوچولو می‌خواد تو و بی‌بی بهم چشم غره می‌رید که الانه شیطون گولت می‌ماله ومی‌ری جهندم
خودت که می‌گی، خدا بوده و یکی دیگه،  نمی‌ری جهندم؟

آگه حوا خانوم نبوده که مام نباهاس باشیم. ایی گناه نداره که با یه یکی بود یکی نبود، می‌زنی به کاسه کوزه کتاب خدا؟ ولی عشق، منو می‌اندازه جهندم؟ نکنه خدا با میوه‌ها مشکل داشت؟ یا واسته سیب خوردن می‌اندزتمون بیرون یا واسته‌ی انگور یا عشق!!!
ما که نفهمیدیم  این عشق رو خدا ساخت یا شیطون که آخرش همه باهاس بیفتن تو جهندم؟
- گلی، عشق صاف و ساده به جهنم راه نمی‌ده، عشق توام با تاچ و ماچه که ما رو می‌اندازه جهنم.  
- دیگه با تاچ و ماچ عشق نیست. می‌شه شهوت  و فرمایش هورمون
گلی: یعنی همه فقط باهاس عاشق خدا باشن که دم دست نیست که بشه تاچ و ماچش کرد؟
- گلی جون شما همیشه سر این جمله‌ی یک بود یکی نبود،‌ انقدر چونه می‌زنی تا برسی به عشق و تاچ و ماچ. برو خودت بگیر بخواب. تو قصه نمی‌خوای...... استخفراله
 به تو هم میگن بچه؟ 

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

آهای.........................پس ایی خدا کو؟؟؟؟؟؟؟؟



طبق معمول حوصله‌اش سر رفته بود و دم پنجره بز می‌چروند. نمی دونم چی دید اون پایین که یهو گفت:
گلی : کیمیان......
تو مطمئن، مطمئنی که خدا هس؟
- مگه می‌شه خدا نباشه؟ بالاخره این هستی ،   با این همه حکمت، یه سازنده‌ای داره
گلی: مثل تو که تو کارگاه چیز می‌سازی؟
- آره. مثل من؟
گلی: تو رو که مادرت زائیده. خدا رو کی زائیده، مثل تو؟ هااااااا؟
- خدا شد، چون از کسی متولد نشده.
گلی: نباهس یه چیزانی هم باشه که خدا رو ساخته باشه یانه؟ اگه حتا باباهم نداشته باشه، چه‌طوری خودش واسته خودش یهویی شده؟ هان؟
- صدتا خدای دیگه هم که بشماری، بالاخره اون اولی رو باید به خدایی ساخته باشه، یا نه؟   بهتر نیست به همین یک خدایی دل‌ت رو خوش کنی؟
یه‌خورد نگاه‌ش را به آسمان داد. بی‌اون‌که نگاهم کنه گفت.:
گلی: چطوری می‌شه یه خدایی باشه، فقط هم یکی باشه،
 زن و بچه‌هم نداشته باشه و تک تنا، این همه چیزارو از کجا یادگرفته که ساخته؟
- مگه من مجسمه سازی بلد بودم؟   یه چیزی درونم می دونست باید بسازم. می‌دونست و بلد بود ، چه‌طوری و چی رو دوست داشته باشم و بسازم. من دست دراز کردم و ساختم
او که خداونده، دل‌ش می‌خواسته بسازه، هی بسازه، هی بسازه 
گلی: بسه دیگه، هی بسازه، هی بسازه....... واسته همینه که نمی‌شنوه مردم‌ش چی می‌گن دیگه
اون روزی دیدی خانومه که تو مترو یه نی‌نی‌کوچولو   بغل گرفته بود، گفت: 
« بچه‌اش گسنه‌اس ‌» ها. اون آقاهه هم که پا نداشت. یکی هم لیف می‌فروخت،  چشم نداشت و کور بود. 
اونام که چشم دارن، چشم اونای دیگه رو در می‌آرن که حواس‌شون به آسمونا و خدا ایناس
چون نمی‌شه که هم آدم مواظب خودش باشه، هم از صبح تا شب هی نماز بخونه و همه چی رو بده خدا براش  درست کنه. هر کی هم اومد بزنه پدر آدم رو دربیاره و هیچی نگیم که خدا دوست داشته باشه؟
............... اوکی
نفسم گرفت
نمی‌شه، هی کمتر بسازه عوضش یه آدمای خوشحالی بسازه که همه مهربون باشن
چش هم رو هم در نیارن
مام تکلیف‌مون رو بدونیم، راست راستی یه خدایی هس، که همه‌چیزا رو همین دنیا می‌بینه و پدرمون رو هم در می‌آره.   اگه یه روز بمیریم و ببینیم خدا نیست چی؟
همین‌طور که داشت می‌گفت و نگاهش به آسمون بود، از اتاق جیم رو زدم
از قدیم گفتن، حرف راست رو از بچه بشنوید
گلی: تازه ایی‌که شب‌ها  از ترس جهندم از خواب می‌پرم هم عیب نیست؟
این که هیچ‌کی نمی‌آد پدر اونا که اذیتم می‌کنند رو در بیاره
که دیگه بی‌خودی مردم آزاری نکنه و تو دلش بگه، ذکی، قیامت. آره جون خودت. کو خدا؟    چرا جلو منو نگرفت بدی نکنم....................؟
اه کیمیان................ کیمیان............. کوشی؟