۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

گلي و سيب ترش




دیروز برای خرید با هم رفتیم بازار
چشمم خورد به سیب سبز که ترش و دهن جمع کن هم بود . دستم رفت طرف سیب ها که یکی بردارم یهو :
گلی : دست نزن کیمیان،  واسته اون سیب قرمزاش کم بیچاره شدیم که می خوای سبزش و امتحان کنی ؟
    معلوم شد از یه چیزی شاکیه که دوباره یاد سیب و حوا افتاده. یه چشم غره بهش رفتم و سیب رو برداشتم. به سرعت چرخید،  راهش رو گرفت و رفت
هر چی صدا کردم : گلي، گلي . محل نذاشت و چنان مي‌رفت كه گويي از اتوبوس جا مونده.
مجبور شدم سيب رو بندازم  و بدوم دنبال گلي
با نفس تنگي بهش رسيدم . شونه بلوزش رو گرفتم و نگهش داشتم
- وايستا! كجا گازش رو گرفتي ميري؟
گلي : گفتم قبل اينكه بندازنت بيرون، خودم  برم كه بجاي تو، دعوام نكنن خانوم
- مي‌خواستم سيب رو بخرم؛  بي اجازه كه بر نداشت
   سعي داشت حالي‌م كنه ماجرا، سيب بهشتي است و من در كوچه علي چپ گير كرده بودم و قصد بيرون آمدن هم نداشتم تا رسيديم خونه
- گلي خانوم ما سيب نخريديم مشكلات جهان حل شد؟
گلي : حل و َمل نمي دونم. اما جلو يه اوردنگي گرفته شد
اونا كه سيب قرمز خوردن ما بيچاره شديم . واي به ايي كه سيبش هم سبز باشه و هم ترش !
" كيميان آدم اينا قبلني سيب نديده بودن ؟ "
- نمي دونم گلي شايد حتا ديدن و طرفش هم نرفته باشند؟
  تا گفتن بهش دست نزنيد. خواست،  تجربه‌ی سيب در اون‌ها رشد كرد
  گلي : مگه شيطون گولشون نماليد؟
گفت : « بيا حوا خانومه از ايي سيبان بخور كه خدا سرتون گول ماليده كه سيبان و خودش بخوره. هان» ؟؟
- گلي جون شيطوني بيرون از ما نيست
 ياد گرفتيم براي پنهان كاری غلط‌هاي خودمون،  پاي اون رو وسط بكشيم . 
همون طور كه خدا هم درون ماست ! فقط بايد باور كنيم
  گلي : پس چرا بي‌بي هي مي‌گه : « آهاي گلي مواظب باش شيطون گولت نماله. خدا مي‌ندازت جهندم هان ؟
- خدامي دونه چه امكاناتي داريم و از ما خيلي توقع داره چون  روح خدايي داریم
ولي ما  باورش هم نداريم
گلي : هان فميدم. وقتاني كه اصغر آقا اين شكلي با خنده مي‌گه : « چطوري  گلي خانوم ؟ » خدا توشه
اون وقتان هم كه اخماشو ايي شكلي مي كنه مي‌گه :
« بچه جون يواش بدو هم حتمني خدا خوابيده و شيطونم يواشكي اومده و جاي اصغر آقا حرف مي‌زنه ؟
- ديگه شرمنده كه از باقي ماجرا خبر ندارم
گلي : كيميان حالا تو خيلي مطمئني خدا تو ماس؟
يعني تو كتابان خوندي يا خوديت ديديش . نكنه خوابش و ديدي هان؟
مي‌گم نكنه ما توي خدا باشيم و تو عوضي فك كني اون توي ماست؟

 
گلي : اگه خدا توي ما باشه پس كي بيرون خدا مي‌شه؟
- وقتي تو، تو هست و تو من و همسايه‌ها و همه مردم هست.
يعني همه خداييم ! همه بهم وصل و دنياي بزرگ و مي‌سازيم و خدا در همه دنيا هست
گلي : اون‌وقت،  خود خدا رو كي ساخته؟
 - خدا رو كسي نساخته! خدا خواست
چون  خداست و یکی، دو بشه از خدایی می‌افته
گلي : بالاخره كه يكي باهاس خدا رو ساخته باشه ؟
- بعد اون رو هم بايد يكي ديگه الي آخر؟
سخت نيست قبول كني،  انرژي عظيمی  در كل هستي،
قصدي جز خلاقيت، كمال، آگاهي و رشد نداره
او‌هم به همه اون‌ها كه سعي مي‌كنند در خودشون انسان بهتري رو پيدا كنند كمك مي‌كنه . 
گلی: چرا ؟
وقتي يك خال از هستي برداشته بشه
يك خال به كمال هستي افزوده مي‌شه
گلي :خدا ما رو ساخت كه هي بگيم چه خداني؟ به، به ! چه چيزان خوبي ساخته؟
- او به تعريف ما احتياج نداره .
خواست به ما هم يه حالي بده
گلي : په ايي چه حالي بود ؟ هيچ كي اينايي كه من ديدم كه خوشحال نبودن كه حال كرده باشن؟
پس حتمني ساخته كه خدا بشه ما هم بنده هاش
خدا كه بي مخلوق نمي‌شه
پس كي باهاس گناه كنه يا هي  گول شيطون رو بخور؟
من باهاس از شب تا صب از ترس ايي جهندم هي خوابان بد، بد مار و اينا ببينم
تا آخر خدا باور كنه ما رو و كج و كوله ساخته ؟
خب او كه ساخت چرا يه درستش و نساخت كه همگي حال كنيم؟
خوبش رو مي ساخت كه نخواد هي امتحانش كنه
خدا كه نباهس به خودش شك كنه ؟
تازشم نباهس واسته يه سيب اينقدر مارو بيچاره كنه.  هي بي‌چاره كنه
مث من که هنوز ياد اون سيب ترشه كه مي افتم،  آب دهنم زير زبونم جمع مي‌شه 
  بعد دلم مي خواد گازش بزنم ببينم چه مزه‌اي بود؟
حالا امشب تا صب همه اش خوابشو مي بينم
مث ايي عشق كه براش كنكور گذاشته