۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

شاد جانی

انقده دیشبی خوب بود،
انقده خوش گذشت که نگو.
آخه چهار شنبه سوری بود.
 با خدا از رو آتیش پریدیم با هم خندیدیم,
 آجیل خوردیم و رفتیم در خونه بی بی واسته قاشق زنی.
 بی‌بی یه اخمی کرد و گفت : 
بچه الانی صاف می‌ری جهندم. 
حالا من هیچی

 یعنی خدا هم که توی منه
 از بی‌بی کمتر می‌فهمه که براش خنده خوبه یا توی سر زدن و بی‌چاره بودن؟
یعنی خدا اومده توی ما تا همه‌اش بدبخت بی‌چاره باشه؛
یا با مهربونی ، خدایی کنه ؟
 بی‌بی نمی‌فهمه من و خودش و همه یکی هستیم و بهتره شاد باشیم تا همه دنیا شاد باشه؟