انقده دیشبی خوب بود،
انقده خوش گذشت که نگو.
آخه چهار شنبه سوری بود.
با خدا از رو آتیش پریدیم با هم خندیدیم,
آجیل خوردیم و رفتیم در خونه بی بی واسته قاشق زنی.
بیبی یه اخمی کرد و گفت :
بچه الانی صاف میری جهندم.
حالا من هیچی
یعنی خدا هم که توی منه
از بیبی کمتر میفهمه که براش خنده خوبه یا توی سر زدن و بیچاره بودن؟
یعنی خدا اومده توی ما تا همهاش بدبخت بیچاره باشه؛
یا با مهربونی ، خدایی کنه ؟
بیبی نمیفهمه من و خودش و همه یکی هستیم و بهتره شاد باشیم تا همه دنیا شاد باشه؟
انقده خوش گذشت که نگو.
آخه چهار شنبه سوری بود.
با خدا از رو آتیش پریدیم با هم خندیدیم,
آجیل خوردیم و رفتیم در خونه بی بی واسته قاشق زنی.
بیبی یه اخمی کرد و گفت :
بچه الانی صاف میری جهندم.
حالا من هیچی
یعنی خدا هم که توی منه
از بیبی کمتر میفهمه که براش خنده خوبه یا توی سر زدن و بیچاره بودن؟
یعنی خدا اومده توی ما تا همهاش بدبخت بیچاره باشه؛
یا با مهربونی ، خدایی کنه ؟
بیبی نمیفهمه من و خودش و همه یکی هستیم و بهتره شاد باشیم تا همه دنیا شاد باشه؟