اشک به گلی مهلت نمیداد. کنارش نشستم . نوازشش کردم. اما این گریه تازه فتح باب شده، نه گمانم به این راحتی بند بیاد. گفتم:
گلی جون سرت رو بگیر بالا و به سقف نگاه کن.
گلی: دماغم خون میآد؟
- نه. اینطوری غم گم میشه .
استاد فلانی میگفت به دلیل سر که میره بالا ، اندوه متوقف میشه. جسم هم این را بلده و برای همین وقت قورت دادن بغض، سرمون رو بالا میگیریم . مسیر انرژی عوض و حالت خوب میشه.
سر گلی میرفت و میاومد. به عبارتی گریه از یاد رفت و سرگرم دنیای کودکانهی خودش شد و به مطبخ برگشتم.
به قدر پوست کندن یک سیبزمینی این آرامش ادامه نداشت که گلی مثل اجل معلق سر رسید که:
- کیمیان.....تو از کجا فهمیدی خدا تو آسمونا زندگی میکنه؟
- من غلط کردم. تو دائم نگران دمپایی خدایی از اون بالا نیفته روی سرت.
گلی: یادت نیست اون روزی که اون خانمه خونه مامانی روضه میخوند .گفت:
«خدا از صبح تا شب فقط از اون بالا ما رو نگا میکنه. تا بعدش که رفتیم پیشش پوستمون رو بکنه و بندازه تو آتیش؟»
- خانمه غلط کرد با تو.
خدا مگه جلاد یا بیمار روانیست که کاری نداشته باشه جز گرفتن حال تو؟
خدا هر لحظه در حال خلقتی تازه است. همین که از روحش در ما دمیده یعنی همه جا درما هست. چه نیازی داره بره اون بالا تا تو رو بپاد؟
گلی: فهمیدم، نه که هی آدما بغض داشتن
هی سرشون رو بردن بالا و هی گریهشون تموم شده
واسته همینم فکر کردن خدا اون بالاست. نه؟
- شاید گلی جون.
گلی: په اگه خدا اون بالا نیست، په فرشتهها هم بال ندارن؟
بهشتم اون بالا نیست؟
په آدم هم اون بالا نبوده؟
په از کجان با تیپا انداختنش بیرون؟
په اگه خدا همین پایینه چرا تا حالا کسی ندیدش؟
اه په چرا سر نماز هی دولا راست میشیم و دستامون رو میبریم بالا به
آسمون...... هاااااااااااااااااا؟
نه که..............؟
یه نگاهی بهش کردم و پشت اون برقی که به چشمش افتاده بود میشد، تا ته خط دردسر را خواند. گلی میرفت به سمت کمدی الهی دانته که تلفن زنگ خورد .