۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

گلی و لیلیت

از عشق نبود. 
  آژیرکشان مثل اجل معلق خودش رو انداخت روی کاناپه و برابرر تی‌وی افتاد. طبق معمول
چند صد کانال نامفهوم، گنگ و مبهم
از برابر چشمش می‌گذاشت و من منتظر. ممکنه گلی در لحظه به چیزی نیاندیشه؟ 

سرگرم کارم شدم که گفت:
کیمیان. 



  من چرا هی باهاس به چیزان سخت فکر کنم؟
نکنه به خدا فکر می‌کنم تا به عشق فکر نکنم؟ هان؟
اون‌وقت آقای روسری دعوام می‌کنه و من شب خواب قیامت و آتیش ببینم

چند لحظه سکوت گلی به من اجازة بازبینی نظرش را داه بود. خیلی وقت‌ها می‌دونم راست می‌گه. اما یه قانون می‌گه، بعضی چیزها رو رو هوا ول کن تا وقتش بشه
منم ول کردم تو این برو بیای ارشاد هر چی هم بلد نبود یاد گرفت
روزای اول حرفای بو، دار می‌زد
کلی، جلسة توجیهی براش گذاشتم که
گلی جونم آدم هایی که دائم از زندگی و دنیا و سیاست شکوه دارن، مال اینه که توان انجام کار بزرگی را ندارن
وقتی نمی‌توان قوانین را تغییر داد،
هنر به خرج داد و خودت قشنگش کنی

به‌من چه
به‌من چه خانوم شماها یه چیزانی رو قایم می‌کنید از ما بچه‌ها بعد باهاس یه جاهی دیگه بشنویم و سر درنیاریم آخرش چی بود
تو نگفتی حوا زن آدم بود؟
  چی شد که آدم خان یه زن دیگه‌ام داشت و نگفته بودی ؟ مگه از اولش خود خودان لیلیت رو واسته آدم نساخته که اون روزی دعواشون می‌شه و لیلیت خانمم می‌ره قهر و خدام واسته آدم خان، حوا خانوم ساخت؟ هان؟ هان؟

وای خدا، کی باید حالیه گلی کنه لیلیت کی بود؟
گفتم: گلی این‌همه موضوع روز وجود داره
پرید وسط حرفم: « مث عشق؟ » ای لعنت بر او ذات نکن بدتر کن‌ت
نه حالا خود، عشقم.
دنیا که فقط بند خدا و عشق و قیامت نشده
برو تو حیاط کمی بازی کن ببین بچه‌ها دارن چه می‌کنن. فقط چیزی از قصه‌های غلطی که شنیدی نگو
اه یعنی تو همه کتاب نویسان دنیا تو از همه بهتر همه چیزان رو می‌دونی؟
یعنی او کتاب قدیمی‌ه دروغ می‌گفت؟
اون یه قصه یک اسطوره از کتاب مقدس عهد عتیق و ربطی به الان  نداره
تو بچه مسلمونی
نمازت به زبون پیغمبرت‌ه باورهاتم از کتاب الله
وگرنه تو افریقا آدم می‌خورن.
در هند گاو مقدس، در مصر گربه هرجا که نگاه کنی در تاریخچة باستانی‌ش از این اساطیر بوده
که مال حالام نیست
همه این‌ها آمد تا تو بتونی بهتریش را انتخاب کنی و بالاخره به یک قوانینی متعهد باشی
وگرنه بچه
بشر بشر می‌خورد
من از کجانم انتخابش کردم؟ مگه رفتم مدرسه که یادش گرفتم. تو گفتی بچه مسلمونم
 اصنی چرا باهاس بدونم؟
  اگه یه وقتی بزرگ شدم و دوسش نداشتم چی؟ 

یک نگاه از اون پایین فرستاد که صاف بر قلبم نشست. طبق معمول که بلاتکلیفه و نمی‌دونه کار بد یا خوب کرده، نوک دماغش رو می‌خاراند و هی چتری‌هاش رو عقب می‌داد
دلم براش سوخت
خودم هنوز به هیچ یک از حرفایی که می‌زنم به ایمان کامل نرسیده و گاهی گریبان تردیدم تنگ می‌شه
چه غلطی کردم که این طفلی را  از توی سینه‌ام درآوردم
اون‌موقع فقط یک عشق می‌شناخت

اومد بیرون دنیا رو دید رفت ارشاد
من به ایمانم هم شک کردم.

فقط برای عشق نکبتی