۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

تهنایی، یعنی خدا

ببخشیدندا
شما خواستی بیای توی ما تا خودت رو تجربه کنی، یا ما شمارو؟
بناست ما بفهمیم تنهایی بد دردیه؟
یا شما بفهمی 
تنهایی حتا اگه خدا هم باشی خوب نیس
خب ایی چه کاریه اصلن؟
 حالام که اومدی زمین و می‌خوای ببینی ما 
آدم‌هات چه‌طوری می‌خوریم؟
چه‌طوری عاشق می‌شیم و ... اینا
بازم که قانون گذاشتی

 هرکی تهنا تر باشه بیشتر دوسش داری
نمی‌شد بیای و فقط آدم خالی و معمولی بودن رو بفهمی؟
نمی‌شه این‌جا هم خدابازی درنیاری؟
پس سی چی از روحت در ما فوت کردی؟
همه اون بالا بودیم دیگه
الست بود یا چی؟ همون‌جا
فقط می‌خواستی حوصله‌ات سر نره و

 هی واسته یکی چوب خط بد و خوب بزنی؟
 یا یه چیزانیه که من نمی‌تونم بفهمم که نمی‌فهمم؟


دمپاییای خدا





بی‌بی می‌گه: تو آسمون‌ها زندگی می‌کنی؟

راست می‌گه؟ 
... یعنی اون بالا وسط ابرا؟ 
ابرا سوراخ نمی‌شن دمپایی‌تون بیفته پایین؟
 وای... خودتون چی؟
 تا حالا شده بیفتین پایین؟
غصه‌های خودم کم بود که
 همی‌طوری را می‌رم و  با مخم یمی‌رم تو در و دیفال
یا می‌خورم به تیر  و تخته؛ 
حالا باهاس غصه افتادن شما رم بخورم؟
اصلا کسی غصه‌ی شما رو می‌خوره؟

مهمونی افطار با خدا اینا




دیشبی خواب دیدم،
 مهمونی افطاری گرفتین و منم دعوتم
انقده خوشگل بودی، 

موهات این‌طوری چین چین ، 
سفید و بلند
تا کمرت آویزون بود، بلندتر از موهان کیمیان. 

دستای سفید لاغرتون نرم بود 
چشاتون انگده مهربون بود،

 انگده خوب بودین و دست کشیدین رو موهام
بهم گفتیم:
آفرین گلی که انگده خوبی. 

برام دو تا بال کوچولو گذاشتین و ... که 
یهو بی‌بی‌ فریاد کشید:
بچه، خدا مگه دست و پا داره؟
 الانه می‌ری جهندم. 
گلبم اومده بود تو گلوم
از خواب پریدم و انگده گریه کردم که مردم. 

دیگه اصلن نمی‌خوام به شما فک کنم که بعدش، خواب‌تون رو ببینم و
نه که غلطی بشه و بدتر بیفتم وسط جهندم
حالا بهتر شد؟