۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

مهمونی افطار با خدا اینا




دیشبی خواب دیدم،
 مهمونی افطاری گرفتین و منم دعوتم
انقده خوشگل بودی، 

موهات این‌طوری چین چین ، 
سفید و بلند
تا کمرت آویزون بود، بلندتر از موهان کیمیان. 

دستای سفید لاغرتون نرم بود 
چشاتون انگده مهربون بود،

 انگده خوب بودین و دست کشیدین رو موهام
بهم گفتیم:
آفرین گلی که انگده خوبی. 

برام دو تا بال کوچولو گذاشتین و ... که 
یهو بی‌بی‌ فریاد کشید:
بچه، خدا مگه دست و پا داره؟
 الانه می‌ری جهندم. 
گلبم اومده بود تو گلوم
از خواب پریدم و انگده گریه کردم که مردم. 

دیگه اصلن نمی‌خوام به شما فک کنم که بعدش، خواب‌تون رو ببینم و
نه که غلطی بشه و بدتر بیفتم وسط جهندم
حالا بهتر شد؟