مدیونی اگر فکر کنی، هیچ اتفاقی در دنیا میتونه میلیمتری از نوک زبان یا اندیشة گلی کم کنه، یا احیانا اگر تصور کنی گلی افسردگی چیزی از بابت دوری از خونه گرفته باشه که بتونه ذرهای عوضش کنه
خب خاصیت عشق همین است که خود بماند.
و تنها خود نیز بداند و گلی این یک قلم را خوب فهمیده. عشق
ذات آتیش گرمه. مگه میشه بهش خورده گرفت چرا داغی؟
گلی هم از همین دست چراییهای ناممکن دنیاست
عصر توی اتاقش داشت چه آتیشی میسوزوند یکبار فریاد کشیده که:
کیمییییییییییان، ساعت چنده؟
گفتم: غروب جمعه با کی قرار داری پی، ساعتی؟
یه چیزی بلغور کرد که نفهمیدم و دوباره سرگرم کار شدم که فرفرهاش چرخید و لغزید توی اتاق نشیمن و تیوی را نگاهی کرد و کانال جابهجا کرد و همینطور که میدوید گفت:
شروع شد، صدام کن
پرسیدم" « چی گلی؟» بازم به مریخی یه چیزی گفت که نفهمیدم.
سرگرم کار بودم که با صدای تیتراژ خودش رو مثل چرخبال انداخت روی کاناپه
یاد جمعه و شنبهاش نبودم. پرسیدم: « چی داره؟ »
گلی: یوچیسیف
گفتم : چیچی سیف؟
گفت: اه. خانوم، گفتم که. یوچی سیف داره. نگاه کن خودت ببین
چشمم به تیتراژ یوزارسیف که افتاد ترکیدم از خنده
گلی یوچی سیف رو تو ساختی؟
گلی: آخه اسمان سخت به چه دردی میخوره که آدم نمیتونه بگه؟ بعدش باهاس اونجاش رو که نمیدونی چیچی بود، خودت بگی چی
تا بهت نگن، چی؟
الله و اکبر. گلی تو از یوزارسیف چی میفهمی؟
نکنه دنبال عشقشی؟
چرخید و به یمن تیتراژ طولانی گفت:
نخیرم خانوم.
خیلیم خوبم میفمم.
ندیدی زلیخا خانوم خال نداره.
تو هی الکی پلکی بهم گفتی اون خانوم که خال داشت عاشق زیاد داشت بعدش نامزد خداشون بود و هی براش میرقصید. نگفتی؟ پس چرا این زلیخا خانومه ریاحی خال نداره؟
تازه. چرا خدا نزد پدر این بردران یوچیسیف رو در بیاره؟ مگه اون خودش خداش نبود؟
گفتم: نه گلی جون خدا پیغمبرانش را حتا انتخاب کرده
آدمهایی از جنس من و تو که بتونن دردهای زمینی رو بفهمن
یهو در حالی که سر میخورد سرجاش بشینه گفت:
که عین خودش نشه که نمیفهمه بیعشقی چه بد دردیه؟ حالا بذار یوچی سیف ببینم
از جایی که صعود و سقوط این پیدر پیه یوزارسیف به ناگاه زیاد بود بهتر دیدم یه چشمم به تیوی باشه بعدا وسط جواب نمونم و حواسم به کار که ، عین جن پرید که
گلی: دیدی؟
دیدی اون زلیخا خانوم ریاحی با اون همه موهان سفید چطور عاشق شده؟
گفتم که گلی: اینا قصهاست. هر روزه هم نیست. زلیخا خانم هم اگر روز اول به مراد دلش رسیده بود اینهمه تاریخ
و افسانه ساخته نمیشد
شما فقط فیلمت رو نگاه کن.
گلی: باز حرفان خطرناک زدم؟ خوبه تازه نپرسیدم باباش که پیغمبر بود
چرا خودش زودتر نفهمید که موچ پسراش رو بگیره.
بعد اینجوری با اردنگی بزنه از خونه بندازتشون بیرون که این حیوونی که اینقده اینقده خوشکله نیفته دست زلیخانوم اینا؟
گلی جان گفتم که، پیغمبرها هم آدم بودن
اه پس چون عشق کار بدی بوده، خدا زلیخانوم و پیر کرد.
بیچاره شد.
بدبخت شد.
کور شد
گلی بسه، دلم ضعف رفت. داستان ترسناک تعریف نکن این وقت جمعه شب
از زیبایی یوزارسیف لذت ببر
تمام مدتی که یوزارسیف و عیال مربوطه یواشکی برادرها رو دیدی میزدن میفهمیدم که پاندولش راه افتاده و تکون میخوره
گلی: اینا کیان؟
پس کدوما به زناشون میگفتن ضعیفه به تو مربوط نیس؟
آخه اون روزی سفرة بیبیجون اینا یادت نیست اون خانوما هی از قدیما میگفتن که مردا نمیذاشتن اینا حرف بزنن.
هی بهشون حرفان بد میزدن
وای بدری خانوم که گفت: یهباری شوورش با پشت دستی زده به دهنش که چرا حرف زده
گلی تو هم نه شلوغش کن و نه این مسابقههای زنونة کی بدبخت تره رو بیار تو خونه
زنا عادت کردن در ناله نوله پوز هم رو بزنن تا کم نیارن
خب بسه نمیخواد ادامه بدی، منظور؟
پس چرا تو ایی فیلمان هرجا که شاه هس، ملکه هم هس
آقاها به خانوما میگن، عزیزم
نظر شما چیه؟
پس کیا اون کار بدا رو با زنا میکردن که خانوم پیرا میگن؟
اینا که همه خوب و مهربونن؟
تازه ظهری ندیدی تو اون فیلمه خانومه با شوهرش رئیس بود؟
تازه زلیخانومم خال نداشت. همهاش چاخان پاخانای تو رو شد
چی راسته بالاخره که ما یادش بگیریم؟
خستهام میکنی کیمیان و دلم میخواد برگردم پیش اون کتابانی که آدم رو میفهمیدن