۱۳۸۵ اسفند ۲۳, چهارشنبه

عشق تلخ





کیمیان چرا عشق اینقده غم انگیزه؟
عشق یعنی حسرت و دوری
گلی : پس این دیگه کجانش خوبه که همه هی دلشون عشق می‌خواد
خب تو وقتی کسی رو دوست داری نوعی احساس اهمیت به وجودت می شینه که حتی توجهت رو به خودت بیشتر می‌کنه. یا همینه که حس می کنی هستی یکی هست که داره به تو فکر می کنه و براش مهمی!
تو وقتی عاشقی اصولا یک شخصیت جدید پیدا می کنی که
مهربونه و همه چیز به نظرش دوست داشتنی و زیبا می‌آد
گلی : پس چرا بعدش همه چیزا خراب می‌شه ؟
خراب که نه اما بعد از مدتی اتفاقات یا سوء تفاهمات به تدریج باعث دوری می‌شه
یکی بیشتر یکی کمت
اما مهم‌ترین اشکال ما آدم‌ها تصورات شخصی‌مون از طرفی‌ست که هنوز درست نمی‌شناسیم
وقتی با خلاف اون‌ها مواجه می‌شیم، احساس فریب خوردگی پیدا می‌کنیم
در حالی‌که اون آدم هیچ تقصیری در خلق تصورات ما نداشته
در نتیجه اون شخصیت خوب و دوست داشتنی که با عشق اومده بود جاش رو با تلخی و یاس عوض می‌کنه

عشق مثل فصل بهار از یک جایی شروع می‌شه در تابستون شکوفا و پر بار می‌شه اما کم کم که به سمت پاییز می‌ره رنگ‌های سبز و با نشاط جای خودشون رو با زردی و خشکی عوض می کنن
هر بار که از روی برگ ها عبور می کنی صدای خشک برگ‌ها تو رو به یاد ایامی می اندازه که تازه بهار شده بود و تو دوست داشتنی بودی
خب نمی‌شه یه کاری کنیم خراب نشه؟
مردم به همین دلیل به فکر ازدواج می‌افتند که عشق را همیشگی کنند
در حالی که همین دلتنگی‌های عاشقونه است که عشق را می‌سازه یک شعری هست که می‌گه
بیستون را عشق ساخت و شهرتش فرهاد برد
گلی : کیمیان ! مگه جای عشق تو سینه نیس؟
پس چرا مردم از چش عاشق می‌شن
مردم امواج رو از چشم هم می‌گیرند که وارد وجودشون می‌شه و به قلب می رسه. وقتی دو تا غریبه با هم رو در رو می‌شن هیچ شناخت و قضاوتی از هم ندارند.
برای همین چشم‌هاشون مثل آینه تصویر واقعی طرف مقابل را منعکس می‌کنه .
آدم‌های زیادی به خاطر همین عشق در نگاه اول یک عمر به پای هم سوختن و ساختن .
چون عشق


روز اول دیگه نبوده

گلي پرچونه

ميگم هان ، اگه يه چي بپرسم شاكي نميشي ؟
تو چطور تونستي مظهر عشق باشي وقتي
هيچ وقت نمي توني يكي مث خودت و پيدا كني تا بفهمي عشق چيه ؟

مگه نباهس خدا همه چيزان و بلد باشه و بدونه ؟
تو چطوري مي خواي عاشقي رو بفهمي،  هان . من الانه گريه‌ام مي گيره
حالا اگه اينكه فكر مي كني خدايي اشتيباني بود و فقط فكر خودت بوده ،  پس تكليف چيزاني كه ياد نگرفتي چي مي‌شه ؟
چطور مي‌شه بگيم : يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچي نبود ؟
به نظر شما ايي عوضي نيست؟
اگه يكي بوده حتمني اون يكي ديگه هم بوده چون همه چيزان و خودت گفتي جفتي درست كردي

بعدم مگه مي‌شه غير از خدا هيچي نبوده باشه
ولي خدا، خدان يه چيزاني هم باشه ؟


خدايا،  نمي شد تو كه همه چيزان و در گوش آدم ياد دادي   اين
خوشبختي و عشق هم ياد مي دادي تا ما هي دنبال چيزان آشغالي نگرديم؟
ما كه تا حالا خوشبخت نبوديم كه بدونيم چه
شكليه و از كجاهاني مي‌شه پيداش كرد ؟

خدايا
ممكنه همه اش اينا كلك هاي شيطون باشه تا ما تو رو نبينيم ؟