سلام به هر چی کتابان عشقی و قدیمی که داره خاک میخوره و کسی دیگه دوسشون نداره
دیشبی خواب اون سالی دیدم که کیمیان برد نشونم بده ارشاد انداختنم زندون تو کمد آقای توسری
یه کتابانی اونجا بود که نه دیگه کسی دوسشون داشت نه یادشون بود.
نه ایی که هی تو اون قفسههای کتاب تهنا بودیم و من میترسیدم، ولی اونا به تاریکی عادت داشتن و از هیچی نمیترسیدن. تازه توی تاریکی هم همه چیزان رو میدیدن.
یه کتابه بود، پر از قصههای عشقی پشقی انقده قشنگ بود
ولی گفته بودن دیگه لازم نیس مردم از ایی عشقان این مدلی بخونن کارای بد یاد بگیرن
یه کتابی هم گفته بود خدا مرده. همون که سیبل گنده داشت ها. اسمش چی بود؟ تیمچه؟
نمیدونم یه آقای رشتی یا رشدی هم بود که از همه بدتر بود کرده بودنش زیر همهی کتابا که اصلنی صداش در نیاد که باقی کتابام میریختن سرش
خب کتابها خودشون رو که باور دارن یا نه؟
بعد یه کتاب بیخود، لوسی بودن اونجا هی الکی به اینا اینجوری، اینجوری دهن کجی میکردن میگفتن:
حرفای بد
تازه اینم که چیزی نیست.
تخت نداشتم.
لباس خواب و دمپایی گوفسندامم نبود که وقت خواب بشمرم.
هیچی نبود.
اصن نبود.
تازه اونجا فهمیدم چرا شما از تهنایی حوصلهات سر رفت و ما رو ساخت.
وقتی هیچکی نباشه دوستت داشته باشه.
هیچکی نباشه باهاش حرف بزنی بپرسی ساعت چنده یا بگی :
آقاهه من دلم درد میکنه
وای شبا یه صداهان ترسناکی از تو قفسههای کتابها در میاومد که نگو... خب وقتی همهجاهان تاریکی باشه فکر میکنی خدایی
و باید یه چیزانی واسته خودت بسازی.
ما که کتاب بودیم نه خدا.
ولی هی یاد شما افتادیم که برای همین ماها رو ساختی نه؟
تازه فهمیدم چه تخت خوبی داشتم. اصنم دیگه لپ تاف نمیخوام.
فقط بذاره اتاقم مال خودم باشه.
عسکانم رو دیوار باشه.
منم تو اتاقم باشم