۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

گلی در ارشاد

فکر کن توی گرمای خداد درجه بری ارشاد گلی از ترس بلرزه و یک در میون دامن مانتوی صد کیلویی رو بکشه که
گلی: کیمیان! من می‌گم تا دیر نشده دریم
چرا ؟ مگه دزدی کردیم یا جنایتی مرتکب شدیم؟
باید بمونیم و همه سعی که داریم بذاریم برای گرفتن نتیجه
گلی : خب اگه ایی آقای ارشاد زد تو کله‌ام و
گوشم و پیچوند و
گفت : کی گفته از ایی حرفان زیادی بزنی چی ؟
تو اگه باور داری حرفهات الکی نیست باید بتونی ازشون دفاع کنی ؟گلی جون ، زندگی یک مبارزه است
گلی : خب من که نمی تونم هی با همه بی جنگم ؟
تازشم تو خودیتم نمیذاری حرف بیزنم، حالا باهاس جواب شب اول قبر به ایی آقاهه بدم ؟
خنده ام گرفته بود . گفتم
گلی تو که از منم زنده تری شب اول قبر کجا بوده ؟
گلی :
اوکی خانومو ! ندیدی اون آقاهه اون روزی چطوری نیگام کرد؟
اون وقتی قلبم از سینه‌ام افتاد تو دیلم و هی پیچ خورد و هی چرخید؟
گلی جون زندگی نوعی مبارزه است . مبارزه برای آنچه که حق خودت می‌دونی. اگه حقت رو نگیری کسی دو دستی تحویلت نمی‌ده
گلی : حالا نمیشه بجای ایی آقای از ما بهترون با یکی دیگه حرف بزنم؟
مثلا با کی ؟
گلی : با شیطون که هم از ایی آقای روسری گونده تره و هم خطرناک تر ولی
همیشه به من میگه نازی نازی گلی تو خیلی خانومی؟
خب گلی اگه شیطون هم بخواد مثل اداره از ما بهترون دعوات کنه که دیگه کسی گولش رو نمی‌خوره؟
. همه مثل بچه آدم زندگی می‌کردن
طبق معمول وارد عالم کشف و شهود شد و جرقه‌ای درخشید و گفت
گلی : اه ! خب پس چرا ایی آقای روسری مث اون نمیگه گلی نازی که منم نخوام بیرم با شیطون حرف بزنم ؟
نکنه ایی آقاهه خودیش از دوستان
شیطونه که هی یه کارانی می کنه که من از خدا بترسم و هی برم سراغ شیطون ؟
مگه اون روزی نمی گفت
های گلی تو خدا رو نشناختی بیا تا خودم برات بیگم خدا چیه هان ؟
تازشم نکنه خود خداهم میث ایی آقاهه بداخلاقه که همه دوس دارن حرفان شیطون و گوش بیدن ولی حرفان خدا رو نه
ببین گلی بعضی ها فکر می کنند خدا پرست هستند .
در حالی که معنای خدا شناسی و خدا پرستی رو نمی دونند و حتی جرات فکر کردن به خدا را هم ندارند چون نه قادر به درک خودشان هستند و نه خدا.
همیشه از نزدیک شدن به خدا ترسیدن چون مثل تو فکر می کنند خدا فقط از آتش و خون حرف می‌زنه.
در حالی که خدا با مهربونی می‌خواد حالی ما بکنه که همگی
اشرف مخلوقات و حامل روح او هستیم
گلی : خب منم که اگه بخوام هی خدا بداخلاق رو دوس داشته باشم که دیگه
کسی منو دوس نداره و عمو سید بهم نمی‌گه نازی ؟
تازشم
هی باهاس از ترس شبا خوابان بد بد ببینم و تا صبح از ترس بلرزم که چرا حرف خدا رو زدم . ایی آقای روسری از قیامت هم خطرناک تر شده
حالا هم چینام معلوم نیس قیامت راس راستی باشه ولی ایی آقای روسری الانه پشت اون در منتظر برم تو و خدمتم و برسه
حالا نمیشه قول بیدم دیگه به خدا فکر نکنم . هیچی هم نپرسم و مث بز هر چی هر کی گفت باور کنم؟
نه گلی جون همه عمر مثل بز ترسیدیم،  لای قران رو باز کنیم که
چشممون نخوره به جاهایی که گفته خدا در همه هست و انسان صغیر نیست که جز خدا ولی دیگری داشته باشه
تاهمیشه بتوانند به ما زور بگویند و از جهل مون کوچیک مون کنند
تو کار بد نکردی که از چیزی بترسی
همین موقع در اتاق از ما بهترون باز شد و نوبت دیدار رسید .
غلط نکنم کم مونده بود خودش رو خیس کنه
پشت مانتوی من قایم شد و ما قدم به دروازه نکیر و منکر گذاشتیم
طرف مربوطه بی آنکه سر بالا بیاره گفت
خب پس این بچه زبون دراز تویی ؟
صدا از دیوار دراومد ولی از گلی نه. حضرت اجل سرش را بالا آورد و گفت
کی به تو گفته خدا توی همه آدم ها زندگی می‌کنه؟
با لکنت زیر لبی گفت
گلی : من فقط بی گوناهم همه اینارم ایی کیمیان گفته
بی من چه خدا از الکی تو کیتابش گفته روحیش و داده به آدم. ها؟؟
حالام هر کی هر کاران بدی می‌کنه می‌اندازه گردن شیطون.
خب اگه خودش تو ما هس چرا با اردنگی نمی‌زنه شیطون و بیرون کنه؟
حضرت اجل فرمودند
خدا فقط روحش را در حضرت آدم دمید نه در تو
گلی : اه پس ما همه بچه سر راهی بودیم و مال بابا آدم نیستیم ؟
به بچه این فضولی ها نیومده . تو هم اگه خیلی دوس داری چند تا کتاب آقای قرائتی بخون تا همه رو یاد بگیری
گلی : هان ! یعنی پس قران ما با مال اون فرق داره ؟
نخیر
گلی : پس قران فقط واسته بابا ادم گفته ؟
تازشم اونم که خدا خودیش بیهش گفته بود از روحش توش ریخته که از بهشت انداختن بیرون
پس کی باهاس حرفان خدا رو گوش کنه ؟
حالا که حرفانیش به من مربوط نیست و مال منم نیست پس من باهاس جواب کدوم خدا رو بدم ؟
اگه روز قیامت هم گفت چیرا حرفان منو گوش ندادی منم بگم
تو اون کیتابه فقط واسه بابا آدم حرف زده بودی که خودیش اونقده سال پیش مرده بوده ؟
ولی شیطون هر روز با من و در گوشم حرف می‌زنه
تازشم بهم می‌گه : گلی نازی چقده تو ماه‌یی . بیا همه چیزان خوب دنیا واسه تو.
خب
من باهاس حرفان یکی رو گوش بیدم دیگه ؟





۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

اداره از ما بهترون

فکر نمی کنم با این اوضاع دیگه گلی , واسه من گلی بشه
جاتون خالی بود امروز اداره از ما بهترون که آخر نشست و از ته دل گریست. به   آقای توسری هم گفت
گلی : می خوای واسه ات نوشته بدم که با خدان و ایی چیزانش کار نداشته باشم تا تو خیالت از من راحت بشه؟ این‌گاری  مشکل شما اینه
می ترسی اون چیزانی که خودت یاد گرفتی یه روزانی غلط از آب در بیاد نه دنیات رو داشته باشی نه آخرت ؟
شیطون که از خداشه ما همه اش بهش فکز کنیم .
تازشم هر چی زیشت تر بهتر . این چه خدانیه که خودش می بخشه ایی آقای روسری نمی بخشه ؟
مگه می‌شه همه فقط خدا رو جوری بشناسن که اون هایی که الهیات خوندن تونستن‘  یاد بگیرند ؟
اگه یارو  - آی کیوش مورد داشته تکلیف چی می‌شه ؟
دستش رو کشیدم که یعنی‘ « ساکت گلی. » آهسته کنار گوشش ادامه دادم که:
- خدا فردی و شخصی است. وای بر مایی که همه چیز رو دیگران باید برامون دیکته کنند. چون می ترسند بهش فکر کنیم.
خدای تو شکل تو است
هم اسم تو هست
فقط کافیه باورش  کنی
من اول ها می ترسیدم دست به قران بزنم سوسک بشم . اما یه روزی دیدم توش نوشته انسان جانشین خداست
روزی قرآن را باز کردم و فهمیدم این کتاب فقط در جهت انسان خدایی طرح ریزی شده
بعضی‌ها هم  می ترسند ما باور کنیم , انسان خدا ییم.
 اون‌هایی که فکر می‌کنند خدا با شکل ما کار داره نه تفکر و رشد روح انسان. در نتیجه صلاحیت اظهار نظر راجع به افکار گلی و هر انسانی را ندارند .  همه ترسشون از اینه دچار وسوسه شطیون بشن. خب چرا انقدر خودشان را سرکوب می کنید که به قاعده یک تی -ان - تی سیار  قوی عمل کنتد ! دماوندوهای خاموش .
خلاصه که آخر هم بدونه اینکه اصلاحات کتاب را  نگاه کنه گفت :
تو نرفتیتحصیل کنی تا راجع بهش اجازه داشته باشی حرف بزنی یا فکر کنی .
گفتم شما که هنوز نخوندی ؟
براندازی کرد و گفت : اونی که من باید بفهممم فهمیدم
آقا از اینجا فهمیده بود اصلاح من به درد نمی خوره که , توقع داشت این بار رنگ عوض کنم و با چادر برم دست بوس
در ادامه اضافه کرد که، در این سی ساله هر چه درباره‌ی خداوند باید گفته می‌شد، جناب قراعتی گفت و لازم نیست بیش از این هم چیزی کفته بشه. شما هم بهتره در مطبخ باشی تا در ارشاد
البته که خدا یاری کرد و به هر ضرب و زوری بود، گلی با اجازه‌ی جناب حمیدی رئیس وقت ارشاد چاپ شد. ولی یادم دادند دیگه درباره‌ی خدا نه فکر کنم، نه بنویسم و نه حرفی بزنم
زیرا آقای قراعتی گفته و ما را بس







۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

گلي و ابراهيم






ديروز قرار بود خانم والده كه از این پس ملقب به مقام، حاجيه خانم شده؛ از سفر حج تشريف بيارن. منم كه دختر بزرگ طبق معمول جو گیر شدم و از شب قبل جهت تدارکات همراه بار و بنديل به منزل خانم‌والده كوچیدیم.
از صبح سخت درگير تداركات هفتاد و هفت هزار رنگ بازگشت ودر نتيجه از گلي خانم غافل موندم
با اين سفر حج سالي يكبار عروسي پدر اين اهالي مكه مي شه و‌ دردسر خانواده‌های در انتظار

از عصر ابراهیم به بعد تجار به بهانه حج ابراهيمي، به مكه مي‌رفتن. خدا هم كه مي‌خواست هم اعراب راضي باشند و هم محمد.
حج را هم چپاند لاي احكام اسلام. وگرنه يكي از اهالي مكه اسلام نمي آوردند. يك حركت مدبرانهء اقتصادي
حالا از نام نويسي و خريد فيش مكه به نرخ دلار، بگیر تا برو بيا و تظاهرات فخرفروشانة جامعةاهل چشم و هم چشمي كه با دادن انواع وليمه و بريز و بپاش بايد نشون بدن در اين سفر مقدس معجز شده و گنج‌ها سر باز كرده
من‌كه هيچ وقت از اين ارتباطات بزرگ انسان دوستانه سر در نياوردم، بهتره اولاد خوبی باشم و بگذريم

گلي خانم که از كله سحر رفت حمام و حدودای نه صبح تازه يادم افتاد، دو ساعت و نيمه در حمامه! به ‌قول طرف: چه خبر؟



چند ضربه به در زدم.
نخير طرف آنتن نمي‌داد. در را باز كردم. كف بازی می‌کرد!
گفتم : ذليل نشي گلي! اين‌همه كار داريم تو بازي‌ت گرفته؟
خيلي خونسرد بی‌اون‌که نگام کنه :
- دارم به جاذبه فكر مي‌كنم! اشكالي داره؟
- ديگه جاذبه زدهء كي شدي؟
- ببین، من هي ايي حبابا رو فوت مي‌كنم، می‌ره ه ه تا اون بالاها. ولی باز برمي‌گرده پايين . مگه اينام كه خالي‌ن هم باهاس مثل سيب بيان پايين ؟
- فكر نمي كني اگه كمك من كني شايد مشكل بزرگتري رو حل كني؟ زود جمع كن بيا بيرون تا روي .... بالا نيومده

با غضب حوله آوردم و بي آنكه متوجه بشه، شستم، آبكشي كردم. وسط حوله بود كه تازه فهميد چی شده.هر چي غر زد محلش نذاشتم. لباس تنش مي كردم كه يكي اف _ اف را زد
ماجراي « گوسفند زنده در محل بود » گفتم :‌ببندش به درخت دم در تا بيام
برگشتم ديدم، گلی تا كمر دولا شده تو كوچه و گوسفند رو نگاه می‌كنه. رفتم تا بقييه لباس را تنش كنم. كه گفت:
- كيميان، چرا گوفسند آورده؟


شب جلوی پای حاج خانوم سر ببرنخب پس چی‌کار كرده كه باهاس سرش رو ببرن؟ حتمني يه تقصيري داره ديگه؟،
گوفسدنش رو مي‌برن؟
- خدا به ابراهيم نشون داد مي تونه سر قوچ را به رسم قرباني ببره
-
مگه خود، خدا اونا رو درست نكرده؟ من كه دلم نمياد نقاشي‌هام خراب بشه، دوسشون دارم. چرا خدا دلش مياد؟ مگه اون خدای گوفسندا نيست؟گلي! جون من، امروز رو بي خيال. كلي كار دارم. خدا که مثل تو براي ساختن جهان اذيت نشده، فقط اراده كرده و گفته باش؛ ما هم باشنده شديم. تو هم صبر كن، حاج خانوم كه اومد خودت اینا رو ازش بپرس

گلی: نكنه باز حرفای بد زدم كه باهاس ساكت بشم؟
همين‌طور به دست و صورتش كرم مي‌ماليدم و بي وقفه می‌گفت:
- چرا خدا يادش داد؟
- ابراهيم خواب ديد بايد سر پسرش روببره. وقتي داشت مي‌بريد خدا بهش قربانی کردن قوچ را ياد داد
- واي ! پس چرا، خدا يه كله ِبُبر رو پيغمبرش كرده بود؟ مگه نمی‌دونست؟
- ابراهيم از طرف خدا امتحان مي‌شد
- وای یعنی پیش خدانم باهاس بریم مدرسه؟
- نه عزیزم.
چشمم به کارهای روی زمین کهمی‌افتاد اتاق دور سرم می‌چزخید و گلی ترمز خالی کرده بود و امونم نمی‌داد.
- يعني خود خدا نمي‌دونست دوسش داره يا نه؟ پس چطوري خدا شده بوده؟

- امتحان‌ها هست، كه ما قوي بشيم و رشد كنيم
- حالا مطمئن بود كه خود خدا گفته سر پسرش رو ببره؟ شاید مثل اون شبایی که هی شیطون در گوشم می‌گه: گلی پاشو یواشی کیمیان برو یاهو چت کن‌ها! اگه شیطون خودش و عوضی جا زده بوده چی؟

- اگه نبود كه ابراهیم نمي رفت؟ بعدم، شیطون غلط کرد با تو
- اگه شام گشنه پلو خورده بوده و از ايي خواب چاخانيا ديده باشه. بازم الكي پلكي سر پسرش رو مي‌بريد؟
تازشم خدا دعواش مي‌كرد و مي‌انداختش تو جهندم چي؟
نمي دونم گلي
ابراهیم قبلا از روياش جواب گرفته عوض یکی، چون خودش خبر را باور نداشت به‌جای یکی صاحب دو پسر شد. ممكنه آدرس نامه غلط بوده، اما گيرنده وجود داشته و بالاخره نامه خونده شده.
- نكنه فيك مي‌كرده خدا بلد نيست همين‌طوري كادو بده، همه‌اش فكر مي‌كرده باهاس يه‌روزم پسش بده ؟
- نمي دونم. قربونت من بايد به كارم برسم. همين طور تا آشپزخانه دنبالم آمد
- آخه، از اولش که معلوم بود خوابانش الكي بوده. خدا كه ما رو دوست داره. تازشم بهمون همه چيزان خوب داده كه، نمي‌گه: باهاس پسرت رو بكشی؟ هان؟

می‌گه ؟
خدا همیشه ما رو از نقطه‌ضعف‌هامون امتحان یا شكار مي كنه
- چرا هي دوست داره امتحان بگيره؟ نكنه مي‌ترسه هي بازي كنيم خدا رو يادمون بره؟
وگرنه كه خدا باهاس خودش بدونه چي ساخته؟ عین اون‌باری که به اونا گفته بود سیب نخوری؟
نميشه كه هي، مثل خانوم ناظم با چوب بياد دنبال‌مون؟
پس كي خدايي كنه ؟
محل نذاشتم و مشغول شستن باقي ميوه‌ها شدم . كنار پنجره نشست و تو نخ گوسفنده مادر مرده بود
- ايي گوفسنده گناه نداره سرش رو مي‌برن؟ شايد بچه داشته باشه هان؟
تازه شايد عاشيق يه گوفسند ديگه باشه؟
اون‌وقت هم " يه گوفسند مرده" و"‌ هم يه گوفسند دیگه غوصه دار شده!" حالا خدا لازم داره اين همه كاران زشت بكنيم كه بگيم دوستش داریم

بیشتر اينها سنت و فرهنگ آدم‌هاست. به هر حال، روزي كلي از اينها براي شكم ما سر بريده مي‌شه
گلي : خب واسته اينكه خدا باهاس مردمش رو سير كنه. اما نباهس شماها گوفسند بيچاره رو بكشتونين كه نشون بدين خدا رو دوست دارين
تازشم، واسه چي اصلا دوسش داري؟تو كه باور نداري خدا خودش مواظبته! چون مي‌خواي سر ايي بدبخت رو ببري که خودت تنهايي جلو دردسران رو با كشتوندن ايي گوفسند طفلي بگيري.
- گلي بسه ! كم مونده واسه يه جونور اشكم رو در بياري! چقدر حرف مي‌زني؟
- نخيرم؛ خودم الاني ديدم تو چشاش اشك بود اون‌وقتي كه منو نگاه مي‌كرد تو دلش بهم گفت:
« یه
عشقي داره كه منتظرشهتازشم گفت:« پل صراط رو بستن، واسته‌اش دور برگردون گذاشتن و اونم همون‌جا جلوت رو مي‌گيره
ناخودآگاه رفتم كنار پنجره و مثل احمق‌ها از طبقه پنجم دولا شدم، بلکه چشم‌های گوسفند ببینم. از اين فاصله امکان نداشت حتي صورتش ديده بشه
گفتم :گلي خجالت نمي كشي با وقاحت تمام تو روز روشن دروغ ميگي؟
- اه نخيرم خانوم. اون‌جوري كه نگام كرد، من خودم ديدم
نکنه از دل تو می‌گفت که تو فهمیدی؟
سكوت كرد و دوباره وارد ارتباط و تله پاتي با گوسفند زبون بسته شد. يهو طبق معمول ترقه‌اش تركيد كه
- واي كيميان! حالا اگه ایی ابراهيم خوابش الكي بود، هيچكي‌هم گوفسند راست راستي نمي‌فرستاد، بازم سر پسرش رو مي‌بريد؟
سكوت كردم
- پسرش يواشكي از زير دستش در مي‌رفت. اونم كه پير بود بهش نمي‌رسيد که. اون‌وقت آنفالاكتوس مي‌كرد و همون‌جا مي‌افتاد و چشاش اين شكلي مي‌شد
واي چه خوبه که خدا راست راستي خداست و به داد ايي پسر بيچاره رسيد. وگرنه كه من مطئنم شب گشنه پلو داشتن
آخه مگه می‌شه یه خدا، از کسی بخواد سر پسرش رو ببره که طفلی پسره هم از ترس زحله ترک بشه. تازشم دیگهاز باباشم بدش بیاد و ازش بترسه که چی؟
خدا خواسته امتحانش کنه؟
کیمیان، خدای اونا که گفتی، خون می‌مالن ها. با مال ما ها فرق دار؟

- خدا یکی‌ست. احد و واحد
- پس چرا از اولش همه چیزان و یه جا به همه نگفت که هی باهم فرق نداشته باشه؟ یکی خون بماله یکی نماله. نکنهخدام هی مدرسه می‌ره، بزرگ می‌شه
وگرنه که باهاس خدا که خدا بوده از اول آخر همه چیزان رو بدونه که آدماش هی سرگیجة بکن نکن نگیرن

- خدا نمی‌دونست یه روز تو رو می‌سازه. وگرنه فکری براش کرده بود

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

گلی و قیامت

يعني امكان داره بي دغدغه هاي گلي زندگي كرد؟
گمان نبرم مگر روز مرگ؟
دو روزه خانم تشريف بردن ميهماني. حالا هم كه تشريف فرما شدند گويي آسايش بر من حرام شده. با يك خروار و سه چارك اخم و قيافه برگشته منزل

موقع غذا، شكمو
مثل هميشه تمام مشكلاتش را از ياد برد و از اتاقش خارج شد

گلي : شام چي داريم ؟
تشريف ببريد مطبخ هر چي پيدا كردي نوش جون.
با قيافه اي كه انگار نوكر پدر جدشم راهش رو كشيد و رفت مطبخ و بعد از دقايقي با سيني غذا آمد و
مثل هميشه نشست پاي منبر " تي - وي "
خدا نگه‌داره اين تكنولوژي پيشرفته رو كه اگه نبود، قطعا از صبح كه بيدار مي‌شد هدف انواع خمپاره‌انداز و سلاح‌هاي هسته‌اي گلي مي‌شدم
طبق معمول چهار كانال همزمان با هم نگاه می‌كنه كه چي؟ مي‌خواد شام بخوره
چه دوره زمونه‌اي شده! ما كه بچه بوديم، يا بايد به حرف بزرگتر گوش مي‌كرديم؛ يا فيلم رو ببينيم. هر دو كار هم‌زمان مقدور نبود. متواضعانه تر اين بود كه " آي_ كيو " اجازه نمي داد غير از فرمان‌برداري كاري بكنيم
اين ورپريده هم چهار كانال با هم مي‌بينه، حواسش به صحبت‌هاي تلفني من هم هست. فقط نمي‌دونم چرا اين نابغه چيزي نمي‌شه؟

 
مشغول كار بودم كه، هيجان زده چند بار هول هولي اسمم رو صدا كرد نفهميدم چطور از پشت ميز به گلي رسيدم
تنش يخ كرده و مثل بيد مي‌لرزيد. كنارش
نشستم و بغلش كردم كمي طول كشيد تا زبانش باز شد و گفت
گلي : ديگه راست راستي قيامت شده
كي گفته ؟
گلي : ايناها خانوم خودت نگاه كن. ببين،‌ همگي با هم اومدن
نگاهم رفت به سمت صفحه "تي ـ وي" باز متوجه منظورش نشدم! گفتم : كدوم‌شون گفت قيامت شده؟ متعجب با چشم گرد گفت
گلي : اه ! یعني اينا رو نمي‌شناسي؟
- بايد بشناسم؟ همگي از جماعت بيكار و دل‌خوش اون‌ور آبي هستند
شتابزده شروع كرد معرفي
گلي : اون كه فقط عکس نشون ميده هان. يه صدايي هست كه الاني گفت: من محمدم ! ايي كه از محمد ! اون يكي هم هست‌ها كه شمع روشن كرده؟ اون آقاهه گفت:من از عالم هخا اومدم. تا همه رو نجات بدم ! فكر كنم اونم سوشيشان باشه ؟
اون يكي آقاهه هسا ...!
فهميد دارم گيج مي‌شم رفت و با انگشت روي " تی ـ وي" نشون داد و گفت
گلي : اين آقا هه هم از طرف امام زمان اومده.ميگه : به حرفای اينا گوش نديدن. فقط من راست ميگم!بعدش ايي آقاهه كه خارجی‌گینیه، از همه خطرناكتره! ميگه با سفينه از آسمون اومدم. حالام شما باهاس هرچي پول دارين بدين به من .
ايي يكي آقاهه هم گفت : من پسر شيطونم و همگي باهاس فقط منو قبول كنين و دوس داشته باشين و به حرفانم گوش بدين. تا وضع همه رو خوب كنم و هر كاري كه دلتون مي‌خواد آزادين بكنين!  ايي يكي از همه‌اش بهتر بود. وسط اينا همه، ايي مثل زنگ تفريحه كه ميگه: هر كي هر کیه
من كه سر از حرف‌هاي گلي در نمي‌آوردم گفتم :
- صبر كن گلي نمي‌فهمم منظورت چيه؟ بذار يكي يكي حاليم بشه !كانال ها رو تك به تك بر اساس اولويت بررسي كردم. اولي از همه جالب تر بود

يكي از اين ها كه در غربت دچار كمبود شخصيت و يا حتي هويت ملي شده از سر بيكاري نقش ( پيپر _ فلاي = كاغذ پشه كش ) رو در يكي از اين قهوه خانه‌هاي بين راهي تكزاس بازي مي‌كند، مي‌فرمود. من محمد مصطفي هستم. برگشتم دينم را از دست هر چه نادان و جاهله نجات بدم و يه‌بار ديگر منجي عالم بشريت بشم.چيه خب دلم پيغمبري مي‌خواد؟
در اين گير و دار خانمي به ايشان زنگ زد. گفت :سلام يا رسول الله! مي‌شه بفرماييد شما از كجا فهميدي محمدي؟
محمد مكي فرمود :صدايي از عالم غيب به ما گفت: تو محمد رسول خدايي ! منم دانستم محمدم ديگه ( غلط نكنم اين آقا يا دچار شيزوفرني است؟ يا صداي راديو همسايه‌اش زيادي بلند بوده؟هنوز ما نشده ما شد !) ا .پيدا كنيم پرتقال فروش را !
خانم دوباره سوال كرد :يا محمد پس چرا شما آيات رو از حفظ نيستيد ؟
من بار قبل هم , آيات را حفظ نكردم پس خيال كردي ما عايشه رو براي چي گرفتيم ؟
ببخشيد ولي چطور بار قبل فرزند عبدالله بوديد , اما حالا نام پدرتان فرق كرده ؟
پدر مهم نيست ! مهم منم كه اومدم , نه اين كه از چه پدري آمدم؟
سوالاتي از اين دست! از قرار همشيره صاحب ذوق و سليقه بود و خوب خدمتش رسيد ! فقط موندم اگه خدا بخواد رسول بفرسته مگه دچار كمبود مواد اوليه شده ؟
كانال رو عوض كردم . اينجا هم كم شيرين نبود , اين يكي مي گفت :
نامم اهوراپيروز ( فتح الله : ديلماج ) است و از عالم هخا آمدم!
حالا بماند كه ايشان پيش از اين اسمش رو از فتح الله به اهوراپيروز , تبديل كرده كه اين ايراد نيست , اما اين همه از عمر ما رفت و نشنيده بوديم اسم هم ترجمه بشه !ا
مرد ديگر اهل كشور از ما بهترون بود , بعد از مدتي غيبت برگشته و مي فرمود : من از سياره ارباب پيغام آورده ام . اربابان شما كه همگي شما رو در آزمابشگاه ساخته اند , قصد بازگشت به زمين دارند و من بشارت آوردم !حالا يا مثل بچه آدم با زبون خوش و با دست خودتون اين , پايتخت جد و آبادي مان را تحويل دهيد يا بگوييد كه كي تحويل خواهيد داد ؟
اين كمي كنجكاوي من رو تحريك كرد , بيشتر كه پيگير شدم تازه دو ريالي عهد ساساني افتاد! منظورش اين بود كه اسرائيلي ها و فلسطيني ها خودشون با زبون خوش بيان و بيت المقدس رو تحويل دهند !ا
اينجا گلي زير چشمي نگاهي كرد واكنشم رو ببينه ؟ گفتم :
-  بي خيال جدي نگير گلي امروز براي خارجي ها سيزده بدره ! قراره همگي خالي هاي گنده ببندن تا برنده رو انتخاب كنند .
با ناباوري دوباره به ( تي _ وي) نگاه كرد . عجب دوره زمونه اي شده به خدا ؟ اين نبي جديد تاسيس اسمش رايل بود و فرمودند :
اگه به زبون خوش بيت المقدس رو نديد ما هم پايتخت رو مي بريم يه نقطه خوش آب و هو
اي ديگه و هر چي قاقا لي لي داريم , به مردم آن كشور خواهيم داد !اما , سر فرصت پدر اين ها كه بيت المقدس رو به ما ندادند رو در مياريم .
گلي : واي چيكاريشون مي كنه ؟
جدي نگير گلي بخند . يه عمره اين اعراب و اسرائيل همديگر رو سر اين شهر تيكه تيكه كردن , حالا ميان دو دستي بدن به آقا ؟ آدم بايد خودش عاقل باشه
اولي ها كه از خداي مقتدر اطاعت مي كنند , هنوزاز پس هم برنيومدن , اين كه تازه از آزمايشگاه فضايي رسيده و ميگه بريد كنار , من اومدم ! آقا هيچي نشده , اهل زير ميزي و رشوه هم هست
نمي دونم داستان چيه كه هر كي از راه مي رسه فقط اين نقطه رو مي خواد ؟ ديدم بد آموزي داره بيداد مي كنه ( تي_ وي )رو خاموش كردم و گفتم گلي جدي نگير , اين تي وي ها براي وقت گذروني خوبند نه بيشتر !اينها روزها , زيادي توي آفتاب ول مي گردن , قاطي كردن شامت رو بخور
گلي : حالا اگه راست راستي بيگن چي ؟
نه گلي كار خودت را بكن ! سوشيان اگه , واقعا قرار باشه بياد , يه جوري مياد كه همه عالم مي فهمند . حرف هاي اينها بيشتر شبيه جوك تا حرف حساب , تو رو خدا گيرنده بگذار به كارم برسم . خدا به فريادم برسه ! قديم ها هر چي كه مي گفتيم و خانم والده ازش سر در نمي آورد كافي بود يك اخم كنه و بگه : به بچه اين فضولي ها نيومده . منم لال ميشدم . فكر كن تا هجده سالگي جرات نداشتم بپرسم : بچه رو واقعا لك , لك مياره ؟ اما حالا تا اثبات بايد بري , تازه مچ خودم مي مونه دست گلي خانم !ا
گلي:  چرا میذارن هركي هر دروغي دلش ميخواد سر هم كنه؟
اين چيزهايي كه مي شنوي غير از بي احترامي به شعور تو يا انسان نيست
گلي : نمي ترسن
خدا بندازشون جهندم ؟
صبح تا شب آدم ها به خودشون هم دروغ مي گويند ! چون نه خودشان را باور دارند, نه خدا
گلي :  چرا خدا يه كاري نمي كنه كه خودشون رو باور كنن ؟
از وقتي خدا انسان را آفريد ,انسان هم دروغ و توجيه رو آفريد . مگه همون اول كار سيب خوردن رو ننداختن گردن هم ؟ يا قابيل مگه جسد هابيل رو قايم نكرد ؟
گلي : پس باز همه اش تقصيره سيبه كه خيلي چيزان بديه ! اصن خدا چرا سيب درست كرد ؟ معلومه ما هر چي مي كشيم از دست ايي سيبه
چرا تو فقط استعداد بد آموزيت زياده ؟مگه همين سيب نبود كه جلوي چشم گاليه از درخت افتاد زمين و جاذبه كشف شد ؟
گلي : خودت گفتي الاني كه تقصيره سيبه
قديمها يه مثلي بود :من نبودم دستم بود تقصير آستينم بود .اگه همه مثل هم بد بودند مي گفتيم خلقت خدا نقص داشت
انسان ضعيف هميشه , دروغ ميگه و سر خودش و ديگران هم كلاه ميذاره .

گلي : خوب پس چرا خدا يه كاري نمي كنه كه همه مثل هم باشن ؟
خدا ما را خلق كرد , از روحش به همه ي ما داد. حالا اينكه يكي يادش مي مونه از روح خداست و يكي ديگه دوست داره به روي خودش نياره كه , تقصيره خدا نيست ! حالا شما هم دنبال توجيه و چرا و اما نگرد كه بي فايده است . مواظب درستي خودت باش و با
ديگران  كاري نداشته باش .