۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

کاغذ امتحانی


 ببخشیندا
ما چه گنایی کردیم که شما خدایی و 
هیچ‌وقت ، هیچ‌وقت 
کاغذ امتحانی‌تون تموم نمی‌شه؟
هرچی می‌شه، بی‌بی می‌گه: از امتحانای خداست.
ما که کچل شدیم از بسی‌که امتحان دادیم
و هی دادیم و همه اش زندگی‌مون امتحانای شما بود
نه‌که دلت معلم بازی می‌خواست
مارو ساختی؟
هااااااااااااااان؟

۱۳۹۴ مرداد ۱۵, پنجشنبه

گلی و کن فیکون



اجازه؟
شما که همیشه و از اولش واسته خودتون خدا بودی.
می‌شه بگی قبل از این‌که به ما و جهان و اینا بگی باش و ما شدیم؛
داشتین چی‌کار می‌کردین؟
 بعد از ما چی؟
 یعنی بازم هی گفتین باش و هی شدن؟
 آخه خدا که نمی‌شه هی نسازه و هی نگه باش. 
می‌شه من رو بفرستی یه جاهانی که شیطون نداشته باشه و
 بفهمم کارانی که دل‌م می خواد واسته دل خودمه ؛
نه که از ترس شیطون هیچی نخوام و شب هم از ترس جهندم‌ت نشه خوابید؟
آخه هر چی دلم می‌خواد، بی‌بی می‌گه : 
این‌ها مال تو نیست و شیطون گولت مالیده.
 آخه من که نفهمیدم چی رو باهاس بخوام چی رو نه؟
فقطی باهاس بترسم نه که یه‌چی بخوام و شما عصبانی بشی
واسته همین‌م مجبورم هی هیچی نخوام
هیچی نخوام که شما ناراحت نشی
بعد به اینم می‌گن: زندگی؟
تو رو خدا خودت بگو
اگه نباهاس هیچ کارانی بکنیم و هیچ چیزانی نخوایم
پس واسته چی اصلنی ساختی‌مون؟
هااااااااااااااااااان؟
می‌شنوی صدام رو خدا؟