انقده خوابم میآد،
خوابم میآد که نگو
میگمهااااااااا:
نمیشه من هنوز فکر کنم،
شما تو آسمونا نشستی با یه ریش بلند و سفید مث ماه
نه !
چرا ماه؟
مث خودت که همیشه واسته من خدایی؟
شما که میدونی
من خودم واسته خودم هر دقه
یا میرم تو دیفار
یا توی جوب،
گاهی هم با مخ از تخت میافتم پایین
یا هم که ایی شیطون،
هی داره گولم میماله
اگه شما ازاون بالا مواظبم نباشی، منه بیدست و پا
چهطوری تهنایی موتظب خودم باشم؟
چهجوری خودم رو خوشبخت کنم؟
هاااااااان؟
تازهشم
وقتی شما اون بالا باشی، ممکنه یه وقتی دلت برام بسوزه و
یکی رو بفرستی تا بیاد و منو عاشق کنه
خوشبخت کنه
مواظبم باشه
بهم یه عالمه چیزان خوب بده و .... اینا
ولی اگر به جای آسمونا توی من باشی که دیگه باهاس برم خودم رو خودکشی بدم
که نه عشق گیرم میآد نه خوشبختی
نمیشه حالا تا من بزرگ بشم، همون بالا مواظبم باشی که هر کی خواست اذیتم کنه
یزنی بوووووم پدرش رو در بیاری
خون از دماغش بیاد با مخ بره تو جوب، موهاش سیخ سیخ بره هوا و ووو اینا؟
بیا تازه واسته چی دلت بخواد توی من باشی؟
خداها که کسی رو نفرین نمیکنن تا دلشون خنک بشه
اصنی مگه خدا دل داره؟
یا حرصش میگیره؟
هاااااان؟