۱۳۹۶ مرداد ۵, پنجشنبه

چطوری باور کنم؟




خوش به‌حال قدیم‌ها، شما ریش سپید داشتی توی کاخ گنده روی ابرها بودی و کاری نداشتی به‌جز که؛
مراقب باشی کسی بهم اذیت نکنه، حرفان بد نزنه دلم رو نشکونه، چی دلم می‌خواد؟
چی‌کار کنی خوشبخت می‌شم؟ چه چیزانی لازم دارم و ... اینا
منم فقط نگران بودم دمپایی شما از تو ابرها نیفته توی کله‌ام!
دنیا هم جای بهتری بود و واسته خودم تو حیاط با بچه‌ها بازی می‌کردم.
از وقتی بی‌بی حالیم کرد، باهستی خودم مواظب خودم باشم و خودم همه کاران خودم رو بکنم و ... اینا
دنیا هم تنگ شده
حالا هی بی‌بی بگه: روح شما توی من اومده زمین بازی و ... اینا
خودم چطور باهستی باور کنم؟
آخه من‌که اصنی خوشحال نیستم. توی دلمم که بی‌بی می‌گه: خونه‌ی شماست خالی شده و مث بید می‌لرزم ، نه که یه بلای آسمونی، چیزی سرم خراب بشه.
خنده‌ام نمیاد، دلم بازی نمی‌خواد، همه چیزان تلخ و سیاه شده و ... اینا. مگه خدا ناراحت هم داریم؟