خدایا.....
بیبی میگه: تو آسمونها زندگی می کنی؟
راست میگه؟ ... یعنی اون بالا وسط ابرا؟
ابرا سوراخ نمیشن دمپاییتون بیفته پایین؟ وای... خودتون چی؟ تا حالا شده بیفتین پایین؟
غصههای خودم کم بود که همیطوری را میرم و میخورم به در و تخته؛ حالا باهاس غصه افتادن شما رم بخورم؟
اصلا کسی غصهی شما رو میخوره؟
آدمگندهها غصه خوردن ندارن،
تازشم فکر نکنم شما اصلا غصه داشته باشی
انقده اون بالا بالاها دور نشستی که گاهی میگم: بد نیست این خدای کیمیان رم دوست داشته باشیمها؟؟ اقلا تو خودمونه. یواشکی هم تو دلمون بگیم، میشنوه
نه شما که انقده رفتی اون بالاها که نمیبینی اینجا رو زمین چه خبره؟
انقده این آدما دعواشون شد اومدن دم خونهتون، رفتی تو آسمونا که از دستشون خلاص شی؟
لابد یه جاهان خوبی بودی که دیگه حوصلهتون سر رفته، که گفتی یه زمینی بسازی یهخورده توش بازی کنی؟ هان؟
طفلی، چه بده آدم کسی نباشه حتا واسته خداییش تشویقش کنه و براش کف بزنه
باهاش حرف بزنی، واسته همین هی مجبوری بسازی؟
برا یکی تعریف کنی چیا ساختی، چیا میخوای بسازی
خسته که شدی پاهات رو بماله، یه لیوان آب دست بده
شاید آسمون خودش واسته خودش از اول بوده و شما نساختی؟
بالاخره شما از همیشه یه جاهانی بودی؟
همین رو بگو از اول
هان؟ یا نه، اینم خواست خودت بوده؟
که تا تو نخوای نمیشه، چهجوری خدا شدی؟
یعنی اون اول اولا خودت تهنا تهنا فهمیدی خدایی؟ یعنی اصلا اول و آخری هم داشتی؟
یعنی قبل از شما هم چیزی بوده؟
آخه چهطوری تونستی از همیشه باشی؟
کی بهت گفت خدایی؟
خودت فهمیدی؟ مطمئنی خدای دیگهای که شما رو ساخته باشه نیست؟
نیست؟
نه نیست؛ چون بعدش اونم باهاس یه خدان دیگه ساخته باشه و دوباره شلوغ میشه
اگه کسی بهت گفته باشه خدایی، پس خیلی هم معلوم نیست خدا باشی، چون قبلش یكی دیگه بوده که بهت گفته خدایی؟
برم بخوابم خسته شدم وقتی به خدایی شما فکر کردم.
طفلی شما چقده باهاس فکر کنین و زحمت بکشی
طفلی شما چقده باهاس فکر کنین و زحمت بکشی
خوبه، راس راستی خدا نیستم
وگرنه شبا از ترس خودم خوابم نمیبرد
منکه نمیتونم مثل بیبی بگم حکمت داره
واسه من نداره