۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

عشق پیری



كيميان.......... كيميان.

- خوابم
- پس چرا جواب دادي؟
- بگير بخواب
- خوابم نمي‌بره. تو گلوم بغض دارم. الانه كه گريه كنم. حالا كه بيدار شدي، پاشو جواب منو بده، بشه بخوابم
تونم  بخوابي
همه‌اش فكر مي‌كنم، تو چون پير شدي دلت عشق نمي‌خواد؟ 
یا چون دلت عشق نمی‌خواسته پیر شدی؟
سن منم بودی بازم دلت عشق نمی‌خواسته
؟ یا دلت عشق نمی‌خواد چون من قلبتم و به‌جاش باطری گذاشتی؟
 خب باطری که نمی‌تونه عاشق بشه؟
هااااان؟
  یعنی تو فکر کن، دروازه‌ی جهان موازی هم که باشی، این سوالات کافیه تا مثل کش بندازت توی جسمت و چشمات زل بزنه به سقف.
- گلی جون یه چند ساعتیه به خدا فکر نکردی ، افتادی یاد عاشقی؟
-نه، تقسیره مستنده شد. باز یادم افتاد به عشق و دلم خواست برای یکی تنگ بشه.
- ای لعنت به این تهاجم فرهنگی
- چرا آدما پیر که می‌شن دیگه   عاشق نمی‌شن؟
- سن نداره.  از هرجایی که از عشق ناامید بشی، دیگه قلبت  باز نمی‌مونه تا کسی را بشنوی یا ببینی. تو سن شما، عشق یه خیال شیرین برای وقت خوابه
در سن ما وحشتی، هزار ساله
در نتیجه عادت می‌کنیم لنگ را بندازیم و بی‌خود  دنبال دردسر نریم.
- ینی دیگه دلت اصن اصن نمی‌خواد عاشق بشی که اون‌قت غصه بخوری چرا قلبت رو درآوردی و جاش منو داری؟
- وقتی فهمیدم عشق توهمی شاعرانه و همیشه دور از دست رس، عشق می‌شه. 
دلم شکست و کار به باطری کشید.
-  پیر شدی، یا دلت خواسته که پیر بشی؟
نفهمیدم