۱۳۹۵ فروردین ۳۰, دوشنبه

گلی و قیامت



نمی‌شد شما یه ذره مهربون‌تر بودی 
و قیامت و اینا نداشتی؟
آخه از وقتی فهمیدم شما خودت توی مایی،
تا یکی بهم اخم کنه
یا مسعود پفکم رو ازم می‌گیره
 یا نازی باهام بازی نمی‌کنه
یا بی‌بی از بی‌خودکی بیدارم می‌کنه و
 یا گربه‌ی همساده روی دیفال راه می‌ره و صدا می‌کنه
یا یه چیزی می‌خوام کیمیان بهم نمی‌ده 
هر کی هر کارانی می‌کنه و من بدم می‌آد، همه‌اش منتظرم
 بیفته بمیره، دماغش خون بیاد
مخ‌ش داغونو خودش تیکه تیکه بشه و
 خونه‌اش آتیش بگیره و ماشین‌ش چپ بشه و ... از این چیزها
که من رو اذیت کرده که خدام؟
آخه بی‌بی همه‌اش از قصه‌هان جهندم و این‌های شما می‌گه و
 منم همه‌اش منتظر قیامت شمام

۱۳۹۵ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

تهنایی من و خدا




من‌که همیشه تهنامو شماهم که
از روحت توی همه‌ی آدمای دنیا فوت کردی همیشه تهنا
روحتم که ازش توی منه هم 
مجبوره تهنایی سر کنه
همین رو می‌خواستید شما؟
که بیای این‌جا و
 بازم تهنا تهنا؟
یا ایی‌طوری بهتره، شما بهتر می دونی چی واسته آدم خوبه
من چه کنم که خدا نیستم؟
من که فقطی یه گلی خالی هستم هم باهاس تهنایی ادای شما رو در بیارم که خدایی و همیشه تهنا بودی؟

یا من از الکی فکر می‌کنم حتمنی باهاس همه عشق داشته باشند
آخه دخترای زیور خانوم اینام یکی یکی واسته خودشون عشق دارن
هر روزم گریه می‌کنن

یا من از عوضی فهمیدم که فقط با عشق خوشبخت می‌شم؟
هااااان؟

وسط آسمون‌ها




می‌گم‌هااااااااا:
نمی‌شه من هنوز فکر کنم،
 شما تو آسمونا نشستی با یه ریش بلند و سفید مث ماه؟
شما که می‌دونی ،
من خودم واسته خودم هر دقه یا می‌رم تو دیفاریا توی جوب، 
یا هم که ایی شیطون، هی داره گولم می‌ماله

اگه شما ازاون بالا مواظبم نباشی،
 منه بی‌دست و پا چه‌طوری تهنایی مواظب خودم باشم؟ 
چه‌جوری خودم رو خوشبخت کنم؟
هاااااااان؟
تازه‌شم
وقتی شما اون بالا باشی، ممکنه یه وقتی دلت برام بسوزه و
یکی رو بفرستی تا بیاد منو عاشق کنه
منو خوشبخت کنه
مواظبم باشه و .... اینا

ولی اگر به جای آسمونا توی من باشی که باهاس خودم رو خودکشی بدم!
که نه عشق گیرم می‌آد نه خوشبختی

آخه کی باور می‌کنه از روح شما توی ما به این دل کوچیکی باشه؟
ولی وقتی خودت می‌گی از روحت توی ما فوت کردی
حتمنی کردی

وسط شهربازی


بابامون که خودش آدم بود،
بهش گفتن سیب نخور. 
لج کرد خورد.

خدام عصبانی شد و  با اردنگی اندختن‌مون وسط شهربازی
میگن: تاب نخور
نمی‌شد سیب نمی‌خوردین تا ما این همه بدبخت بی‌چاره نشیم؟
هاااان؟
باز می‌شه سیب رو نخورد
ولی چه‌جوری تاب نخوریم؟
کاش افتاده بودیم وسط بیابون که کسی بخور و نخور نگه

آخه پس کجایی شما؟


وقتی شما توی ما هستی،

 پس واسته چی باهس سرمون به آسمون باشه 
تا شما ما رو بشنوی؟
نه‌که واسته همین
 هرچی صدا می‌زنم کسی جواب نمی‌ده؟

 یعنی باهس چیزانی که می‌خوام رو به خودم بگم؟
 یا اصنی نباهس چیزی بگم، 
خودت از همه چیزان من خبر داری ؟
 نماز چی؟
 یعنی اونم چون‌که از روحت توی ما فوت کردی
 باهس جلو آینه بخونیم ؟ 
یا نه سر به هوا؟
آخه کجایی شما؟

بی‌بی می‌گه تو آسمونایی. کیمیان می‌گه، همه جا هستی
خودت هم که می‌گی، تی مایی
نه‌که چون نمی‌دونیم کجایید، داعش پیدا شده؟



روح الهی من


راسته شما به هر چیزانی که بگی: باش.
می‌شه؟
یعنی اون‌وقت مام که از روح شما هستیم،می‌شه به چیزانی که می‌خوایم، بگیم باش و بشه؟
یعنی باهس همون طوری که شما اول اراده می‌کنی
بعد به فکرت می‌گی باش و بعدش می‌شه؟
به همین سادگی؟
په یعنی اگر به چیزان بد هم فکر کنیم می‌شه؟
په یعنی ما همه اش داریم خودمون رو بی‌چاره می‌کنیم با فکرای ترس و اینا؟
 ببخشیندا،  
اون روزی که هنوز هیچی هیچی نبود و همه چیزان فقط سیاه بود
و تاریک، اون‌وقت شما به چی گفتی باش
که از خورشید و ماه و ستاره‌ها و .... تا گلی موجود شد؟
شاید به اونی که خودت می‌دونستی و توی فکرتون بود گفتید باشه؟
یعنی منم به هر چی که توی فکرم باشه،بگم باش می‌شه؟ 
باشه‌ی خالی یا باهس باور داشته باشم که می‌شه.
نه که شما خودت خدا بودی و می دونستی که می‌شه.
 منم باهاس باور کنم می‌شه تا بشه؟
یا اول باهس باور کنم که از روح شما هستم تا بشه؟


۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

شاد جانی

انقده دیشبی خوب بود،
انقده خوش گذشت که نگو.
آخه چهار شنبه سوری بود.
 با خدا از رو آتیش پریدیم با هم خندیدیم,
 آجیل خوردیم و رفتیم در خونه بی بی واسته قاشق زنی.
 بی‌بی یه اخمی کرد و گفت : 
بچه الانی صاف می‌ری جهندم. 
حالا من هیچی

 یعنی خدا هم که توی منه
 از بی‌بی کمتر می‌فهمه که براش خنده خوبه یا توی سر زدن و بی‌چاره بودن؟
یعنی خدا اومده توی ما تا همه‌اش بدبخت بی‌چاره باشه؛
یا با مهربونی ، خدایی کنه ؟
 بی‌بی نمی‌فهمه من و خودش و همه یکی هستیم و بهتره شاد باشیم تا همه دنیا شاد باشه؟