از صبح صدايي از گلي در نيامده و از كنار پنجره اتاق تكون نمیخوره و به راحتي ميشه فهميد، طبق معمول در حال خلق ماجرايي جديد است. پشت پنجره سرگرم تماشای خيابان شلوغ هر روزي و اینکه چه منظره تازهاي میتونه اينطور اينجا نگهش داشته باشه... این از همه مهمتره؟ رد نگاهش که به آسمان خيره و چشم بر نميداشت، گرفتم................................. ؟ در رویا بود. چشمای سرگردونش آويزون مونده بود گوشهاي از آسمون. آهي كشيد و گفت:
- كيميان! خدا اون بالاها توي آسموناس؟
- خدا، همه جا هست. اون بالا، اينجا، درتو، درهر نفست، در آسمون و جنگل، حتي در رنگين كمان.........
- اووقت ایی خدا یعني چي؟
- كلمات را سواد ما ميسازه و با كلمات، نميشه خدا را توضیح داد. فكر كن اونی كه به تو زندگي داده. تا وقتي هم كه روحش در تو زندگي مي كنه تو زندهاي.
- اگه چيكار كنم ميره و ديگه زندگي نمي كنم؟
- یك روزي اومديم يك روز هم بايد بريم.
از اين حرفم خوشش نيامد و نگاهش دوباره رفت به پنجره تا وقتی که گفت:
- یعنی حتا تو درياها هم، هست؟
- همه جا و در هر چيز که خواست و ارادهاش وجود داشته که موجود شده. به عبارتی در کل هستی.
- یعنی توي اون آقا پليس ِ هم هست؟
- بله... گلی توي آقا پليس هم هست.
- توي اون آقا دزده هم هست كه با تفنگ ميره دزدي؟
- بله در او هم هست.
- يعني توي اصغر آقا هم كه تا منو ميبينه اين شلكي ميشه و هي ميگه « بچه جون انقده ندو. يواش برو» بعدش ازش هي ميترسم هم، خدا هست؟
- چرا كه نه ؟ البته گو اينكه خدا هرجا كه باشه با خودش عشق، مهربوني و زيبايي مياره. شايد اصغر آقا قيافهاش عصباني باشه، تو كه از قلبش خبر نداري؟
- يعني توي اون خانوم گداهه كه اونجا سر كوچه وايستاده گدايي ميكنه هم هست؟
با انگشت زن كولي را نشان داد که ظرف اسفند به دست وبچهاي هم بسته به پشت، سر چهاراه مشغول گدايي بود. قلبم فشرده و به درد آمد. اونجاايستاده، نفس ميكشه و زنده است! چطور میشد منکر روح خدا در او شد؟ ازديدن خدايي كه فراموش شده و دهانش رو دوختهاند غمگين شدم. با افسردگي گفتم:
- بله گلي متاسفم؛ ولي اونجا هم هست.
- واي مگه ميشه خدا گدايي كنه؟
- مي بيني كه داره ميكنه. خدا گدا نيست. ولی از روح همون خدا در این گدا هم هست، چي ميشه گفت جز تاسف؟
- چرا خدا بهش نميگه، من اينجانم و تو نباهاس گدایی كني؟
- خدا ميگه، او صداش رو نمي شنوه.
- یعنی چهجوری باهاس صداش رو بشنوه؟
- اگر صدای ذهن را خاموش کنیم، حتما صدای روح را درونمون میشنویم.
- واي اينكه خيلي ترسناكه يه صدايي تو آدم يهويي حرف بزنه! خدا كنه با من حرف نزنه كه مي ترسم.اگه يهو بگه:
یوهه، هه، هه. گلي . من كه از ترس مردم ديگه؟
- نگفتم شيطون! گفتم: خدا.
دوباره سكوت كرد و نگاهش را به خيابان پس داد . پيكان سفيدي گلگير پژو را داغون كرد و آمدن پايين. طبق معمول، دعوا شروع شد و تا ميشد از هم پذيرايي شاهانهای و دست آخر هم که گلاويز و خودخواهانه فرياد ناسزا سر دادند! چشم هاي گلي از تعجب گرد شده بود با لكنت گفت:
- چرا نميري بهشون بگي كه خداها با هم دعوا نمي كنن؟
- يك خدا بيشتر نداريم! خداها كجا بوده؟
- ولي اونا كه چند تا هستن! پس چند تا خداست ديگه؟
- ببين گلي خدا ما را بهوجود آورد و از روحش در ما دمید، تا بتونیم در زمین جانشین او باشیم. خودش گفته: من سلطنت زمین را به انسان دادم.
- یعنی نباهس ازش هیچی بخوام؟
- هر چیز را فقط باید درون خودت جستجو کنی. باید با انرژی بالا خودت در زندگیت خدایی کنی و محتاج کسی بیرون از خودت نباشی
كتك كاري آقايون بالا گرفته بود و كار به مامورين انتظامي كشید. در همين حال زن كولي از بازار داغ تجمع كمال استفاده را ميبرد. که لبهای گلی گشوده شد.
- خدا چطور ميتونه بزن بزن كنه و حرفان زشت بگه. هان؟ يعني اينا خداهاي بدي هستن مثل شيطون؟
- شيطون كه خدا نيست گلي؟
- مگه خودت نگفتي خدا توي همه چيزان هست؟ اينا از اون خدا بدهان دیگه؟
- خداي بدیها، نداريم.
- خب شيطونم از اون چيزايی كه خدا توشونه ديگه؟ ولي باهاس اسمش شده باشه خداي زشت؟
- اون روزي بود كه اون خانومه ... چي چي بود اسمش؟ميگفت: اون آقاهه ميآد تا پدر همه رو در بياره بعدش بيچارهمون كنه، بندازه جهندمها... همون روز قيامت؟ بعد خودش رو چطوري دعوا ميكنه؟
كمي گير كرده بودم و با من و من گفتم :
- نه گلي جونم! كسي خدا رو دعوا نمي كنه. روز قیامت هم مال ما آدمهاست نه روح خدا.
- اگه فقط مال ماس په او کارانی که خدا خواسته و ما کردیم چی؟ مگه بیبی نمیگه تا خدا نخواد یه برگم نمیافته. هان؟؟
این از اون دست پرسشهایی بود که از بچگی خودم درگیرش و نمیدونم باید به این بچه چی بگم؟!
نگاهش به خيابون برگشت و بعد از تماشاي انواع بي حرمتي و وحشي گري دوباره گفت:
- خدا دردش نمياد اينا میزننش؟
- خدا كه جسم نداره با كتك دردش بگيره.
- خب اگه همه جا و توی همه هم هست، اونوقت عیب نداره که اون روزي اون خانومه رو ماچ كرد؟ خودم از پنجره شون ديدم یه آقای خدا داشت اون خانوم خداهه رو،ماچ مي كرد.
- نه گلي اشتباهي ديدي.
- به خدا راست ميگم! با همي چشاي خودم ديدم به خدا. من كه خودم ديدم بهتر ميدونم يا تو كه ميگي: نديدم ؟
باید از این کوچه بنبست هم خودم را نجات میدادم. طبق سنت همهی بزرگترها با غضب گفتم:
- حالا كارت به جايي رسيده كه ميشيني و خونههاي مردم رو دید میزنی؟
- نه به خدا! اون روزي بود كه تو رفته بودي دكتر و دير كرديها. من اينجا هي نگاه ميكردم تا تو زودتر بياييها؟ يهویی چشمم افتاد به اون پنجره كه الاني پرده زرد دارهها...
شروع كرد با انگشت اشاره خانهی مردم را نشان دادن. گفتم: « بنداز دستت رو آبروم رفت. »
- خيلي خب ميگم چشمم افتاده.آخرش نگفتي عيب داره يا نداره؟
هميشه كه همه بوسه ها عيب دار نیست. من هم تو رو مي بوسم! برادرم را هم ميبوسم.
- اون رو كه ميدونم. ولي مثل تو كه نادر و بوس مي كني نبود.
- خب ديگه بسه نمي خواد توضيح بدي.حتما اون خانومه حوا بوده اون آقا هم آدم.
- يعني فقط آدم و حوا ميتونن همديگه رو ماچ كنن؟
- هم بله، هم نه. پيغمبر ها كه كار بد نمي كنند.
- يعني اونها پيغمبر، خداها هستن؟
- من چه ميدونم؟ اون ها اولين آدمها و پدر و مادر همه ما آدم ها بودند.
- اه پس تونم هم خواهر اصغر آقا ميشي و هم خواهر شوهر خودت بودي؟
- معلومه که نه. اين چه حرف احمقانهايه ؟ مگه آدم ميتونه خواهر شوهرش باشه؟
- اگه حوا خانوم مادر همهاس. مادر تو و شوهرتم بوده دیگه؟
- بچه تو چكار به اين چيزها داری؟ به جاي حرفهاي بيخودي برو يه كاري بكن كه چيز جديدی ياد بگيري . كتاب بخوان.
- مگه با اين همه بگير و ببند تو من قراره چي كاره بشم كه اين همه كتاب بخونم؟ تا جواب نداري بدي ميگي « گلي برو، کتاب بخون یا برو، نقاشي بكش؟»
-آخرش نگفتي :خدا توي منم هست؟
- بله هست. خدا در قلب همهی انسانها زندگي ميكنه.
- اه من كه خودم قلب تونم! من ديگه از كجا قلب بيارم واسته خودم؟ هان؟
صرف نداشت جواب بدم و به روي خودم نياوردم چي پرسيد . بعد از پنج دقيقه سكوت را شكست.
- اگه خدا دلش بخواد عاشق بشه يا حتي پسر همساده رو ماچ كنه، عيبي نداره؟ خدا دلش خواسته ديگه... تو چرا نمي ذاري من با پسر همساده بازي كنم ؟هان ؟؟ هان ؟؟
- شما هنوز بچه اي و بچه خداها كسي رو ماچ نمي كنن!
- یعنی خدا هم که باشیم تا وقتی بچهایم باهاس از شما بزرگترها که خودتونم هیچی رو نمیدونید بپرسیم؟ په ایی خدا بودن چه فایدهای داره؟
- تو اصلا طرف اين چيزها نگردي بهتره. همه كه مثل تو خبر ندارن خدا در قلبشون زندگي ميكنه. ممكنه شيطون بياد گول شون بزنه كه يه جور ديگه ماچت كنند كه ميشه دردسر.
كمي خم شد و توي صورتم نگاه كرد . گفت:
- اه پس ماچ جوراي ديگه هم داره كه اسمش درد سره؟
بله همه چيز همه جور هست. ولي تو نميدوني كه اون داره به تو چه جوري نگاه ميكنه؟ تو فقط عشق ميخواي. منم كه باور ندارم پس اين احساسات زود گذر و آني دو سه روزه عشقي متولد بشه . پس شر به پا نكن.
- پس چرا بیخودي ميگي خدا توي همه چيزا هس؟ هان ؟؟ هان ؟؟ مگه نمیگی همه چيزان از خداست، پس چرا پسر همساده از خدا نیست؟
تازهشم ما چه جور خدایی بودیم که با اردنگی از بهشت انداختنمون بیرون هان؟
اگه خدا نباهس سيب ميخورد، چرا سيب درست كرد؟
- بچه تو چهكار به اين چيزها داري برو بشين يه گوشه نقاشی كن بذار من هم به كارم برسم. چقدر چيز ميپرسي سرم رفت
- الانی خدای تو سرش درد گرفت؟
- بله. بیحد.
- فهميدم چي شده! چون خانوم حوا مثل من زياد حرف ميزده، خداهم سرش مثل تو درد گرفت و از بهشت انداخت مون بيرون. وگرنه يه سيب كه خدا رو گدا نميكرد كه به خاطرش همه رو از بهشت انداخت بیرون؟
- اين حكمت خداوندي بوده به من و تو هم مربوط نميشه گلي جون
- توهم كه هر جا كم مياري زودي ميگي حكمت خدا. مگه الانی خودت نگفتي:
خدا توي همه چيزان هست.
توي من هم هست.
پس چرا ايناش به من مربوط نيست؟
تونم شدی آقای توسری که بهت گفت: «خانوم تو که درس خدا رو نخوندی غلط کردی دربارهاش نوشتی؟»
نكنه خودتم نمي دوني ؟