۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

تولد گلی در، نشر ژرف

به محض این‌که قدم به اولین پنجرة اتاق رسید و آسمان را دیدم؛ از خودم پرسیدم: « حالا ایی خدا کجای ایی آسموناس؟»
وقتی به زیر آسمان رسیدم، شنیدم، خداوند همه جا با ماست.
از هرکه پرسیدم :« بالاخره این خداوند کجاست؟ »انقدر لب گزیدند و اخم کردند که فهمیدم، خداوند خود، ماجراست و از قرار اصلا به بچه‌ها مربوط نیست.
در بزرگسالی ناگهان و خیلی جدی با خروارها قوانینی که از چرایی آن‌ها آگاه نبودم سروکله‌اش پیدا شد.
چون نگفته بودندم که برای چه معجزی به زمین آمده‌ام
دیر فهمیدم، نه بالاست، نه اون‌جا، همین‌جاست و باید تازه شناخت خودم را آغاز می‌کردم چون، تازه به خود رسیده بودم
گلی مباحثة مداوم کودک درون و سوالات اوست که در پشت گره‌های ابروی بزرگسالی کم رنگ و شکلش را از دست می‌دهد و تا همیشه گنگ خواهد ‌ماند