۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

دوستان خدا





دیشب خونه‌ی بی‌بی‌ اینا باز دوباره روضه بود
بی‌بی‌ می‌گه: یکی از فامیلان امام حسین اینا مرده.  شوکت خانوم قصه‌های گریه دار می‌گفت. 
همه‌ي خانوما بلند بلند گریه می‌کردن.
نمی‌فهمم چرا هر جا اسم شما می‌شه، آدم گریه‌اش می‌گیره؟
آخه وقتایی هم که مشقام رو ننوشتم
از فکر مدرسه و خانم‌ معلم هم گریه‌ام می‌گیره
  انگاری همه دوستان شما یه بلاهای بدی سرشون می‌آد
منم همیشه می‌ترسم، زیادی با شما دوست بشم یا مثل عیسی برم بالا به‌علاوه
یا اگه سرم رو مثل حسین ببرن چی؟
خب من غلط کردم بخوام از فامیلان شما باشم
 چه خدایی هستی؟
که  کمک فامیلانت نمی‌کنی؟
همه فامیلان شیطون اینا پولدار و گردن کلفتن. 
همه فامیلان شما مث ما بدبخت بیچاره
فکر نمی کنی باید یه ذره هوای دوستات هم داشته باشی؟
تازه یه روزی هم تو خونه خود شما زدن محکم کله‌ی علی رو شکوندن
  یا اون ایوب بدبخت که بیچاره شد و همه چیزان‌ش هم از دستش رفت
پس چه فایده داره که آدم دوست شما باشه و تازه بعدش هم ندونه چرا همی‌طوری الکی   شما رو باور داریم؟
بی‌بی می‌گه، چون  اون روزه چی بود یه ذره ، دو ذره؟
همون که بی‌بی می‌گفت، شما رو با چشم خود، خود، خودمون دیدیم
خب اگه بی‌بی‌ می‌گه، حتمی راست می‌گه