۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

خودت دیدی خدا هست؟


نگفتم دوستان خدا هی یه بلایانی سرشون می‌آد، کیمیان خانوم
هی تو از الکی بگو ، نخیر خدا مواظب  ماس
  پس کو؟
ایی خدان طفلی انقده سرش شلوغ پلوغ  شده که نمی‌تونه مواظب خونه خودش باشه
او وقت تو هی می‌گی: گلی توکل کن به خدا
چی می‌گی هی خدا؟
ایی طفلی نمی‌تونه از پسه حقه‌های ایی شیطون بر بیاد
شده عین تو که منو از سینه‌ات کندی
بعدش نمی دونستی چی باهاس بگم، نگم، ببینم، نبینم، فکر کنم، نکنم؟
هی برام اما و آیا گذاشتی 
حالام که خودتم باهاس بمیری
چرا ایی خدان یه کارانی نمی‌کنه؟ هان؟ مگه تو نگفتی خدا پسه همه چیزان بر می‌آد
اون‌وقت هی اون آقای توسری بهت می‌گفت، تو هیچی نمی دونم
واسه ایی بود
که نه تو می دونی نه تازه ایی خدای طفلی که هی خونه‌اش رو آب می‌بره
و حتا بارونم به حرفش گوش نمی‌ده
  می‌خوای هوای ما رو داشته باشه؟
تو هی باز بگو، گلی بلا یعنی امتحان
ایی چه درسیه که تمومی نداره؟ هر روز هر روز همه اون چیزانی که ما دل‌مون می‌خواد رو ازمون می‌گیره تا تو هی بگی امتحان، امتحان
تو اصن ایی خدا رو با چشات دیدی، یا الکی هی میگی گلی خدا مواظبه دروغ نگی، عاشق نشی، هیچی نخواهی، هیچی نگو خدا می‌شنوه؟
ها؟ یا به تو هم همی حرفان و زدن که می‌گی، هست.
یا خودت با چشمای خودت دیدی؟