۱۳۹۸ تیر ۲۹, شنبه

فسقلی







ایی بی‌بی صبح تا شب توی خونه است. 
همه‌اش زل می‌زنه به دیوارها و یاد قدیمش می‌افته.
 می‌گم : بی‌بی برو بیرون.
 برو پیشش همون فامیلات که به خاطره‌هاشون فکر می‌کنی. 
چرا آدمای زنده رو گذاشتی فقط به قدیما فکر می‌کنی؟ 
مگه نمی‌گی خدا فقط توی الان و این‌جاست؟
خب وقتی شما هی فقط به دیروز فکر می کنی یعنی اصلا زندگی نمی‌کنی.
نه؟
بعد اخم می‌کنه می‌گه: 

خدا به دور دوره آخر زمون شده که تو فسقلی به من چیز یاد بدی؟