ایی بیبی صبح تا شب توی خونه است.
همهاش زل میزنه به دیوارها و یاد قدیمش میافته.
میگم : بیبی برو بیرون.
برو پیشش همون فامیلات که به خاطرههاشون فکر میکنی.
چرا آدمای زنده رو گذاشتی فقط به قدیما فکر میکنی؟
مگه نمیگی خدا فقط توی الان و اینجاست؟
خب وقتی شما هی فقط به دیروز فکر می کنی یعنی اصلا زندگی نمیکنی.
نه؟
بعد اخم میکنه میگه:
خدا به دور دوره آخر زمون شده که تو فسقلی به من چیز یاد بدی؟