صبحی توی مترو نشسته بودیم که یهویی یه خانومی جیغ کشید.
هی داد زد و جیغ کشید تا نفهمیدم چی شد پشت چادر بیبی یه بچهی راس راستی به دنیا آورد.
به خدا ... با چشم خودم دیدم .
تازهشم مجبور شدن تا برسن بیمارستان بذارش لای چارقد بیبی .
چارقد رو ولش کن.
همیشه میترسیدم به مردن و اییکه بعدش چی میشه فکر کنم؟
چون باورم نمیشه هیچ وقت نبوده باشم و نمی دونم چطور باور کنم بعدش نباشم.
آخه چطوری؟
مگه می شه من نبوده باشم؟؟
نو باورت میشه هیچ وقت نبوده باشی؟
امروزی فهمیدم از مردن عجیب تر؛ همی تولد هست که آدم نمیفهمه چهجوری یه آدم راس راستی توی شکم مادرش درست میشه ، بیرون میآد و تندی هم گنده
عاقبت شاه یا گدا میشه؟!
نه که هی میبینیم بچه به دنیا میاد دیگه بهش فکر نمیکنیم اما چون نمیبینم بعد از مردن چی به سرمون میاد؟
ترسناک میشه.
حالا نمیدونم چطوری ایی فکر رو از سرم بیرون کنم تا شب بتونم بخوابم؟ یعنی منم یه روزی همینطوری پریدم وسط دنیا؟
غصههای خودم کم بود؟ اینم اومد روش